۱۲۹۹.محمد بن يحيى، از احمد بن محمد، از آن كه او را ذكر كرده، از صفوان بن يحيى روايت كرده است كه گفت: چون امام موسى كاظم عليه السلام از دنيا در گذشت، و حضرت امام رضا عليه السلام تكلّم فرمود (يعنى: در باب خلافت، يا به همه لغت)، ما بر آن حضرت از اين امر ترسيديم. پس به آن حضرت عرض شد كه: امر عظيمى را آشكار نمودى و ما بر تو مى ترسيم از اين طاغى (كه در مرتبه طغيان از حد گذشته، يعنى: هارون ملعون).
راوى مى گويد كه: حضرت فرمود كه:«هر سعى كه دارد به عمل آورد، كه او را بر من راهى و تسلّطى نيست» (و اذيّتى به من نمى تواند رسانيد).
۱۳۰۰.احمد بن مهران رحمه الله، از محمد بن على، از حسن بن منصور، از برادرش روايت كرده است كه گفت:در شبى بر حضرت امام رضا عليه السلام داخل شدم در اطاقى كه در اندران اطاقى ديگر بود. پس آن حضرت دست خود را بلند فرمود و چنان شد كه گويا ده چراغ در آن اطاق بود، و مردى رخصت طلبيد كه بر آن حضرت داخل شود، پس آن حضرت دست خويش را از آن نور تهى گردانيد، بعد از آن او را رخصت داد كه داخل شود.
۱۳۰۱.على بن محمد، از ابن جمهور، از ابراهيم بن عبداللّه ، از احمد بن عبداللّه ، از غِفارى روايت كرده است كه گفت:از براى مردى از اولاد ابورافع - غلام آزاد كرده پيغمبر صلى الله عليه و آله كه او را طَيس مى گفتند - بر من حقّى بود، و از من طلبى داشت، پس آن را از من مطالبه نمود و بر من الحاح و اصرار زيادى كرد، و مردم او را يارى كردند و چون امر را بدين منوال ديدم، نماز صبح را در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله گزاردم، بعد از آن به جانب حضرت امام رضا عليه السلام رو آوردم و آن حضرت در آن اوقات، در عُرَيض تشريف داشت، و چون نزديك درِ خانه آن حضرت رسيدم، ديدم كه آن حضرت بيرون آمده و بر الاغى سوار است و پيراهن و ردايى را پوشيده، چون به سوى او نظر كردم، از او شرم نمودم و در هنگامى كه به من رسيد، ايستاد و به جانب من نظر فرمود، پس بر آن حضرت سلام كردم، و آن زمان ماه مبارك رمضان بود، عرض كردم كه: خدا مرا فداى تو گرداند، به درستى كه طيس، غلام تو را بر من حقّى هست و به خدا سوگند كه مرا رسوا و بى آبرو كرد.
غِفارى مى گويد: و من در دل خود گمان مى كردم كه آن حضرت طيس را امر خواهد فرمود كه دست از من بدارد. و به خدا سوگند، كه به آن حضرت عرض نكردم كه حقّ او بر من چند است و چيزى براى آن حضرت نام نبردم (يعنى: از متعلّقات آن طلب). پس آن حضرت مرا امر فرمود كه بنشينم تا برگردد، و من از آنجا نرفتم تا نماز مغرب را به جا آوردم، و حال آن كه من روزه دار بودم، پس سينه ام تنگ شد و خواستم كه باز گردم، ديدم كه آن حضرت پيدا شد و رو به من مى آيد و مردم گرداگرد او را گرفته اند، و گدايان بر سر راه آن حضرت نشسته بودند، و آن حضرت بر ايشان تصدّق مى فرمود. پس رفت و داخل خانه خود گرديد، بعد از آن بيرون آمد و مرا طلبيد. من برخاستم و به خدمتش رفتم و با آن حضرت داخل شدم. پس آن حضرت نشست و من نشستم و شروع كردم كه او را از هارون پسر مسيّب خبر مى دادم - و پسر مسيّب حاكم مدينه بود - و چنان بود كه بسيارى از اوقات، آن حضرت را از احوالش خبر مى دادم، و چون فارغ شدم، فرمود كه: «گمان ندارم تو را كه هنوز افطار كرده باشى». عرض كردم: نه، پس طعامى براى من طلبيد، چون طعام آوردند، در پيش روى من گذاشتند، و حضرت غلام خود را فرمود كه با من چيزى بخورد. پس من و غلام از آن طعام خورديم، و چون فارغ شديم، حضرت به من فرمود كه: «اين بالش را بالا گير و آنچه را كه در زير آن است برگير». من آن را بالا گرفتم و ديدم كه دينارى چند در آنجا است، آنها را برگرفتم و در آستين خود گذاشتم. پس چهار نفر از غلامان خود را امر فرمود كه با من باشند تا مرا به منزل خود برسانند. عرض كردم كه: فداى تو گردم، شبگرد پسر مسيّب مى گردد و من ناخوش دارم كه شبگرد مرا ملاقات كند و غلامان تو همراه من باشند. حضرت فرمود: «درست يافتى، خدا تو را به راه راست برساند»، و غلامان خود را امر فرمود كه همراه من بيايند و در هر جا كه ايشان را برگردانم باز گردند، و چون به منزل خود نزديك شدم و آن را ديدم، ايشان را برگردانيدم، پس به منزل خويش رسيدم و چراغ طلبيدم، و نظر به دينارها كردم، ديدم كه آنها چهل و هشت دينار است، و حق آن مرد بر من بيست و هشت دينار بود، و در ميانه آن دينارها دينارى بود كه مى درخشيد و خوبى آن دينار مرا به شگفت آورد، پس آن را فرا گرفتم و به نزد يك چراغ بردم ديدم كه نقش و نوشته روشنى بر آن است كه: «حقّ آن مرد بيست و هشت دينار است و آنچه باقى بماند براى تو است».
راوى مى گويد: نه به خدا سوگند، كه نمى دانستم كه حقّ طيس بر من چقدر است، و ستايش از براى خدا كه پروردگار عالميان است؛ آن خدايى كه ولىّ خود را عزيز و غالب گردانيد.