677
تحفة الأولياء ج2

۱۳۰۴.على بن ابراهيم، از ياسر خادم و رَيّان بن صلت هر دو روايت كرده و گفته است كه:چون امر محمد امين، (برادر مأمون كه به جهت خلع خويش از خلافت به مخلوع ملقّب شده)، به آخر رسيد، و امر خلافت باطله از براى مأمون قرار و استقرار يافت، عريضه اى به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام نوشت و آمدن آن حضرت را به خراسان خواهش نمود. پس حضرت امام رضا عليه السلام به بهانه و عذرى چند بر او بهانه جست و مأمون در اين باب، مكرّر با آن حضرت نامه اى به يكديگر مى نوشتند تا آن كه آن حضرت عليه السلام دانست كه او را مفرّ و چاره اى نيست و از او دست بر نخواهد داشت. پس از مدينه بيرون آمد و امام محمد تقى عليه السلام را هفت سال بود، و مأمون به آن حضرت نوشته بود كه راه كوه (يعنى: همدان و نهاوند) و قم را پيش مگير و راه بصره و اهواز و فارس را پيش گير و از آن راه بيا (چه مى ترسيد كه شيعيان قم و غير آن مانع شوند و حضرت در همان راه كه آن گمراه معيّن نموده بود، سلوك فرمود) تا به مرو رسيد.
بعد از آن مأمون بر آن حضرت عرضه كرد كه اين امر و خلافت را به گردن گيرد و خلافت به آن حضرت مفوّض شد. و حضرت امام رضا عليه السلام ابا و امتناع فرمود. مأمون عرض كرد كه: اگر اين امر را قبول نمى كنى، ولايت عهد را قبول كن و ولىّ عهد من باش. حضرت فرمود كه: «ولايت عهد را قبول مى كنم، بنابر شروطى چند كه آنها را از تو خواهش مى كنم». مأمون عرض كرد كه: هر چه خواسته باشى، بخواه و بگو تا به عمل آورم، پس حضرت امام رضا عليه السلام نوشت كه: «من داخل مى شوم در ولايت عهد به شرط آن كه امر نكنم و نهى ننمايم و فتوا ندهم و حكم نكنم و كسى را والى و حاكم نگردانم و معزول نسازم و چيزى را تغيير و تبديل ندهم از آنچه بر پا است و مرا از همه اينها معاف دارى». مأمون آن حضرت را به همه اينها اجابت نمود و قبول كرد.
على بن ابراهيم مى گويد كه: ياسر مرا حديث كرد كه چون عيد اضحى آمد، مأمون به سوى امام رضا عليه السلام فرستاد و از آن حضرت خواهش كرد كه سوار شود و در عيدگاه حضور به هم رساند و نماز عيد را به جا آورد و خطبه بخواند. حضرت امام رضا عليه السلام به سوى او فرستاد كه: «تو مى دانى آنچه را كه در ميان من و تو اتّفاق افتاد از شرط ها كه در باب دخول من در اين امر واقع شد». مأمون دو مرتبه به سوى آن حضرت فرستاد كه به اين امر اراده اى ندارم، مگر آن كه مى خواهم كه دل هاى مردم آرام گيرد و فضل تو را بشناسند. پس آن حضرت عليه السلام و مأمون مكّرر با يكديگر ردّ و بدل كردند و در اين باب به هم پيغام دادند. چون مأمون اصرار زيادى كرد، حضرت فرمود كه: «يا امير المؤمنين، اگر مرا از اين امر معاف دارى، مرا خوش تر مى آيد و اگر مرا معاف نمى دارى، بيرون مى روم به نماز عيد چنانچه رسول خدا و امير المؤمنين عليهماالسلامبيرون رفتند». مأمون در جواب گفت كه: به هر وضعى كه خواسته باشى بيرون رو، و مأمون امرا و سرداران سپاه خويش و ساير مردم را امر كرد كه سوار شوند و بر درِ خانه حضرت امام رضا عليه السلام روند (و بنابر بعضى از نسخ كافى، صبح زود به در خانه آن حضرت روند).
على بن ابراهيم مى گويد كه: ياسر خادم به من خبر داد كه مردمان از مردان و زنان و كودكان در همه راه ها و بام ها نشستند و انتظار مى كشيدند كه حضرت امام رضا عليه السلام بيرون آيد و سرداران و همه لشكر بر درِ خانه امام رضا عليه السلام جمع شدند و چون آفتاب بر آمد، آن حضرت عليه السلام برخاست و غسل كرد و عمّامه سفيدى كه از پنبه ساخته بودند، بر سر بست، و يك سرِ آن را بر سينه خويش و يك سر ديگر را در ميانه شانه هاى خود انداخت و جامه را بالا زد، بعد از آن به همه مواليان خويش فرود كه : «بكنيد مانند آنچه من كردم» . و نيز عصايى در دست گرفت و بيرون آمد و ما در پيش روى آن حضرت بوديم و آن حضرت پا برهنه بود و زير جامه خود را تا نصف ساق پا بر زده و جامه هاى چند پوشيده بود كه دامن آنها را بر زده بود، و چون به راه افتاد و ما در پيش روى او رفتيم، سر خويش را به سوى آسمان بلند كرد و چهار مرتبه گفت: اللّه اكبر. پس چنان به ما نموده شد و گويا شنيديم كه آسمان و همه ديوارها آن حضرت را جواب مى گفتند و همه سواران و مردمان بر درِ خانه آماده گشته و اسلحه حرب پوشيده بودند و به بهترين آرايشى خود را آراسته بودند و چون ما به اين صورت و هيئت به سوى ايشان بيرون آمديم و حضرت امام رضا عليه السلام بيرون آمد، اندكى بر درِ خانه ايستاد و فرمود: «اللّه أكبر، اللّه أكبر، اللّه أكبر، اللّه أكبر على ما هدانا، اللّه أكبر على ما رزقنا من بهيمة الأنعام و الحمد للّه على ما أبلانا، يعنى: مكرّر اللّه اكبر مى گويم و خدا را به بزرگى ياد مى كنم بر آن كه ما را راه راست نموده، و خدا را به بزرگى ياد مى كنم بر آنچه ما را روزى داده از بسته زبان از چهارپايان، و حمد از براى خدا بر آن كه ما را انعام فرموده» . و ما آوازهاى خود را به اين كلمات بر مى داشتيم .
ياسر گفت پس مرو به سبب گريه و خروش و ناله و فرياد و فغان به لرزه در آمد، در آن هنگام كه مردم به سوى امام رضا عليه السلام نظر كردند، و آن حضرت را بر اين حالت ديدند، و همه سرداران از اسب هاى خويش افتادند، و موزه هاى خود را انداختند؛ چون حضرت امام رضا عليه السلام را پا برهنه ديدند، و آن حضرت مى رفت و در هر ده قدم كه بر مى داشت، مى ايستاد و سه مرتبه اللّه اكبر مى گفت.
ياسر گفت: چنان به ما نموده شد و گويا شنيديم كه آسمان و زمين و كوه ها آن حضرت عليه السلام را جواب مى گفتند و مرو از صداى گريه يك خروش و غوغا شد. و اين خبر به مأمون رسيد، فضل بن سهل ذوالرياستين (كه وزير مأمون بود و به جهت مدخليّتش در امارت و وزارت او را ذوالريّاستين مى گفتند) به آن ملعون گفت كه: يا امير المؤمنين، اگر رضا بر اين روش به مصلّى برسد، مردم عاشق او مى شوند و به او ميل تمام به هم مى رسانند و به خلافت او اعتقاد مى كنند، و صلاح اين است كه از او سؤال كنى كه برگردد. پس مأمون به سوى حضرت فرستاد و از او سؤال كرد كه برگردد. حضرت امام رضا عليه السلام موزه خويش را طلبيد، پس آن را پوشيد و سوار شد و برگرديد.


تحفة الأولياء ج2
676

۱۳۰۴.عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ ، عَنْ يَاسِرٍ الْخَادِمِ وَ الرَّيَّانِ بْنِ الصَّلْتِ جَمِيعاً ، قَالَ :لَمَّا انْقَضى أَمْرُ الْمَخْلُوعِ ، وَ اسْتَوَى الْأَمْرُ لِلْمَأْمُونِ ، كَتَبَ إِلَى الرِّضَا عليه السلام يَسْتَقْدِمُهُ إِلى خُرَاسَانَ ، فَاعْتَلَّ عَلَيْهِ أَبُو الْحَسَنِ عليه السلام بِعِلَلٍ ، فَلَمْ يَزَلِ الْمَأْمُونُ يُكَاتِبُهُ فِي ذلِكَ حَتّى عَلِمَ أَنَّهُ لَا مَحِيصَ لَهُ ، وَ أَنَّهُ لَا يَكُفُّ عَنْهُ ، فَخَرَجَ عليه السلام وَ لِأَبِي جَعْفَرٍ عليه السلام سَبْعُ سِنِينَ ـ فَكَتَبَ إِلَيْهِ الْمَأْمُونُ : لَا تَأْخُذْ عَلى طَرِيقِ الْجَبَلِ وَ قُمَّ ، وَ خُذْ عَلى طَرِيقِ الْبَصْرَةِ وَ الْأَهْوَازِ وَ فَارِسَ ـ حَتّى وَافى مَرْوَ ، فَعَرَضَ عَلَيْهِ الْمَأْمُونُ أَنْ يَتَقَلَّدَ الْأَمْرَ وَ الْخِـلَافَةَ ، فَأَبى أَبُو الْحَسَنِ عليه السلام ، قَالَ : فَوِلَايَةَ الْعَهْدِ ، فَقَالَ : «عَلى شُرُوطٍ أَسْأَلُكَهَا». قَالَ الْمَأْمُونُ لَهُ : سَلْ مَا شِئْتَ ، فَكَتَبَ الرِّضَا عليه السلام : «إِنِّي دَاخِلٌ فِي وِلَايَةِ الْعَهْدِ عَلى أَنْ لَا آمُرَ وَ لَا أَنْهى ، وَ لَا أُفْتِيَ وَ لَا أَقْضِيَ ، وَ لَا أُوَلِّيَ وَ لَا أَعْزِلَ ، وَ لَا أُغَيِّرَ شَيْئاً مِمَّا هُوَ قَائِمٌ ، وَ تُعْفِيَنِي مِنْ ذلِكَ كُلِّهِ» . فَأَجَابَهُ الْمَأْمُونُ إِلى ذلِكَ كُلِّهِ .
قَالَ : فَحَدَّثَنِي يَاسِرٌ ، قَالَ : فَلَمَّا حَضَرَ الْعِيدُ ، بَعَثَ الْمَأْمُونُ إِلَى الرِّضَا عليه السلام يَسْأَلُهُ أَنْ يَرْكَبَ ، وَ يَحْضُرَ الْعِيدَ ، وَ يُصَلِّيَ وَ يَخْطُبَ ، فَبَعَثَ إِلَيْهِ الرِّضَا عليه السلام : «قَدْ عَلِمْتَ مَا كَانَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ مِنَ الشُّرُوطِ فِي دُخُولِ هذَا الْأَمْرِ». فَبَعَثَ إِلَيْهِ الْمَأْمُونُ : إِنَّمَا أُرِيدُ بِذلِكَ أَنْ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُ النَّاسِ ، وَ يَعْرِفُوا فَضْلَكَ ، فَلَمْ يَزَلْ عليه السلام يُرَادُّهُ الْكَـلَامَ فِي ذلِكَ ، فَأَلَحَّ عَلَيْهِ ، فَقَالَ : «يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ، إِنْ أَعْفَيْتَنِي مِنْ ذلِكَ ، فَهُوَ أَحَبُّ إِلَيَّ ، وَ إِنْ لَمْ تُعْفِنِي ، خَرَجْتُ كَمَا خَرَجَ رَسُولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام ». فَقَالَ الْمَأْمُونُ : اخْرُجْ كَيْفَ شِئْتَ ، وَ أَمَرَ الْمَأْمُونُ الْقُوَّادَ وَ النَّاسَ أَنْ يُبَكِّرُوا إِلى بَابِ أَبِي الْحَسَنِ عليه السلام .
قَالَ : فَحَدَّثَنِي يَاسِرٌ الْخَادِمُ : أَنَّهُ قَعَدَ النَّاسُ لِأَبِي الْحَسَنِ عليه السلام فِي الطُّرُقَاتِ وَ السُّطُوحِ ـ الرِّجَالُ ، وَ النِّسَاءُ ، وَ الصِّبْيَانُ ـ وَ اجْتَمَعَ الْقُوَّادُ وَ الْجُنْدُ عَلى بَابِ أَبِي الْحَسَنِ عليه السلام ، فَلَمَّا طَلَعَتِ الشَّمْسُ ، قَامَ عليه السلام فَاغْتَسَلَ وَ تَعَمَّمَ بِعِمَامَةٍ بَيْضَاءَ مِنْ قُطْنٍ ، أَلْقى طَرَفاً مِنْهَا عَلى صَدْرِهِ ، وَ طَرَفاً بَيْنَ كَتِفَيْهِ ، وَ تَشَمَّرَ ، ثُمَّ قَالَ لِجَمِيعِ مَوَالِيهِ : «افْعَلُوا مِثْلَ مَا فَعَلْتُ». ثُمَّ أَخَذَ بِيَدِهِ عُكَّازاً ، ثُمَّ خَرَجَ ـ وَ نَحْنُ بَيْنَ يَدَيْهِ وَ هُوَ حَافٍ قَدْ شَمَّرَ سَرَاوِيلَهُ إِلى نِصْفِ السَّاقِ ، وَ عَلَيْهِ ثِيَابٌ مُشَمَّرَةٌ ـ فَلَمَّا مَشى وَ مَشَيْنَا بَيْنَ يَدَيْهِ ، رَفَعَ رَأْسَهُ إِلَى السَّمَاءِ وَ كَبَّرَ أَرْبَعَ تَكْبِيرَاتٍ ، فَخُيِّلَ إِلَيْنَا أَنَّ السَّمَاءَ وَ الْحِيطَانَ تُجَاوِبُهُ، وَ الْقُوَّادُ وَ النَّاسُ عَلَى الْبَابِ قَدْ تَهَيَّأُوا وَ لَبِسُوا السِّـلَاحَ ، وَ تَزَيَّنُوا بِأَحْسَنِ الزِّينَةِ ، فَلَمَّا طَلَعْنَا عَلَيْهِمْ بِهذِهِ الصُّورَةِ ، وَ طَلَعَ الرِّضَا عليه السلام ، وَقَفَ عَلَى الْبَابِ وَقْفَةً ، ثُمَّ قَالَ : «اللّهُ أَكْبَرُ ، اللّهُ أَكْبَرُ ، اللّهُ أَكْبَرُ ، اللّهُ أَكْبَرُ عَلى مَا هَدَانَا ، اللّهُ أَكْبَرُ عَلى مَا رَزَقَنَا مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعَامِ ، وَ الْحَمْدُ لِلّهِ عَلى مَا أَبْـلَانَا» ، نَرْفَعُ بِهَا أَصْوَاتَنَا .
قَالَ يَاسِرٌ : فَتَزَعْزَعَتْ مَرْوُ بِالْبُكَاءِ وَ الضَّجِيجِ وَ الصِّيَاحِ لَمَّا نَظَرُوا إِلى أَبِي الْحَسَنِ عليه السلام ، وَ سَقَطَ الْقُوَّادُ عَنْ دَوَابِّهِمْ ، وَ رَمَوْا بِخِفَافِهِمْ لَمَّا رَأَوْا أَبَا الْحَسَنِ عليه السلام حَافِياً ، وَ كَانَ يَمْشِي وَ يَقِفُ فِي كُلِّ عَشْرِ خُطُوَاتٍ ، وَ يُكَبِّرُ ثَـلَاثَ مَرَّاتٍ .
قَالَ يَاسِرٌ : فَتُخُيِّلَ إِلَيْنَا أَنَّ السَّمَاءَ وَ الْأَرْضَ وَ الْجِبَالَ تُجَاوِبُهُ ، وَ صَارَتْ مَرْوُ ضَجَّةً وَاحِدَةً مِنَ الْبُكَاءِ ، وَ بَلَغَ الْمَأْمُونَ ذلِكَ ، فَقَالَ لَهُ الْفَضْلُ بْنُ سَهْلٍ ذُو الرِّئَاسَتَيْنِ : يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ، إِنْ بَلَغَ الرِّضَا عليه السلام الْمُصَلّى عَلى هذَا السَّبِيلِ ، افْتَتَنَ بِهِ النَّاسُ ، وَ الرَّأْيُ أَنْ تَسْأَلَهُ أَنْ يَرْجِعَ ، فَبَعَثَ إِلَيْهِ الْمَأْمُونُ ، فَسَأَلَهُ الرُّجُوعَ ، فَدَعَا أَبُو الْحَسَنِ عليه السلام بِخُفِّهِ ، فَلَبِسَهُ وَ رَكِبَ وَ رَجَعَ .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 129386
صفحه از 856
پرینت  ارسال به