695
تحفة الأولياء ج2

۱۳۱۲.على بن محمد، از بعضى از اصحاب ما، از محمد بن ريّان روايت كرده است كه گفت: مأمون هر حيله و چاره كه داشت، در كار امام محمد تقى عليه السلام كرد، و او را در باب آن حضرت چيزى ممكن و ميّسر نشد، و چون بهانه اى جست و خواست كه دختر خود امّ الفضل را به خانه آن حضرت فرستد، دويست كنيز از نيكوترين آنچه در نزد او بودند از كنيزان به هر يك از ايشان جامى را تسليم نمود كه در آن گوهرى بود، پس آن كنيزان رو به حضرت امام محمد تقى عليه السلام آوردند، در وقتى كه در جاى صاحب لشكرها (يعنى: پادشاه، كه عبارت است از تخت) نشسته بود (حاصل مراد، آن كه آن كنيزان رو به حضرت آوردند در هنگامى كه بر تخت دامادى نشسته بود) و حضرت نگاه به سمت ايشان نفرمود.
و مردى بود كه او را مُخارق مى گفتند، و او مردى بود خوش آواز و صاحب بربط و ساززن و ريش درازى داشت، مأمون او را طلبيد، و بعد از آن كه ما فى الضّمير خود را در نزد او بروز داد، گفت: يا امير المؤمنين، اگر ابو جعفر راغب باشد در چيزى از امر دنيا، امر او را از تو كفايت مى كنيم و او را از سرت كوتاه مى گردانم. پس در پيش روى امام محمد تقى عليه السلام نشست و مُخارق فريادى بر آورد مانند فرياد خَر؛ چنان فريادى كه تمام اهل آن خانه بر سر او جمع شدند، و شروع كرد كه بربط مى زد و غنا مى كرد و چون ساعتى اين فعل حرام را به عمل آورد، حضرت امام محمد تقى عليه السلام به هيچ وجه نگاه به سمت او نمى فرمود؛ نه در طرف راست و نه در طرف چپ و سرِ خود را به زير افكنده بود. بعد از آن، سر را به سوى او بلند كرد و فرمود:
«از خدا بترس اى صاحب اين ريش دراز».
راوى مى گويد كه: چون مُخارق اين را شنيد، مضراب و زخمه بربط از دستش افتاد، و به دست هاى خويش منتفع نشد تا مرد. راوى مى گويد كه: مأمون او را از حالش پرسيد، گفت كه: چون ابوجعفر عليه السلام به من صيحه زد، ترسيدم؛ چنان ترسيدنى كه هرگز از آن به هوش نخواهم آمد.

۱۳۱۳.على بن محمد، از سهل بن زياد، از داود بن قاسم جعفرى روايت كرده است كه گفت: بر امام محمد تقى عليه السلام داخل شدم و با من سه كاغذ بى عنوانى بود (كه در عنوان و سر آنها چيزى نوشته نشده بود) كه موجب امتياز هر يك از آنها از ديگرى باشد، و آنها بر من مشتبه شد، و به اين سبب، بسيار غمناك شدم. پس حضرت يكى از آن نامه ها را برگرفت و فرمود كه:«اين نامه زياد بن شبيب است». بعد از آن، نامه دويم را برداشت و فرمود كه: «اين نامه فلان است» و اسم صاحب آن را برد. پس من مبهوت و حيران شدم، و حضرت به سوى من نگريست و تبّسم فرمود.
راوى مى گويد كه: حضرت سيصد دينار به من داد و مرا امر فرمود كه آن را به نزد بعضى از پسران عموى آن حضرت برم و فرمود كه: «آگاه باش كه زود باشد كه به تو بگويد كه مرا رهنمايى كن به هم پيشه و هم معامل كه به اين وجه متاعى را بخرد، پس او را بر آن دلالت كن».
راوى مى گويد كه: آن دينارها را به نزد او آوردم، به من گفت كه: اى ابو هاشم، مرا دلالت كن بر هم معامل كه براى من به اين مبلغ متاعى را بخرد. گفتم: آرى بر چشم، تو را دلالت مى كنم. و نيز راوى مى گويد كه: شتردارى با من سخن گفت در باب اين كه از برايش با آن حضرت سخنى چند بگويم كه حضرت او را در بعضى از امور خويش داخل گرداند، و از جمله كاركنان و خادمان خود قرار دهد. پس بر آن حضرت داخل شدم تا با آن حضرت در باب آن شتردار سخن گويم، آن حضرت را يافتم كه چيزى مى خورد، و با او جماعتى بودند و مرا ميّسر نشد كه با او سخن گويم. فرمود كه: «اى ابو هاشم، طعام بخور» و آن را در پيش روى من گذاشت. بعد از آن ابتدا به سخن فرمود، بى آن كه من خواهش كنم و فرمود كه: «اى غلام، متوجّه شو و نظر كن به شتردارى كه ابوهاشم او را آورده است و او را با خود ضمّ كن».
و نيز راوى مى گويد كه: روزى با آن حضرت در باغى داخل شدم و عرض كردم كه: فداى تو گردم، من بر گل خوردن حريصم، پس دعا كن كه خدا اين امر را از من برطرف كند. پس آن حضرت ساكت شد، و بعد از چند روز ابتدا به سخن فرمود بى آن كه من چيزى عرض كنم و فرمود كه: «اى ابوهاشم، خدا گل خوردن را از تو بُرد». ابوهاشم گفت كه: امروز چيزى در نزد من از گِل و گِل خوردن، دشمن تر نيست.


تحفة الأولياء ج2
694

۱۳۱۲.عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ ، عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الرَّيَّانِ ، قَالَ :احْتَالَ الْمَأْمُونُ عَلى أَبِي جَعْفَرٍ عليه السلام بِكُلِّ حِيلَةٍ ، فَلَمْ يُمْكِنْهُ فِيهِ شَيْءٌ ، فَلَمَّا اعْتَلَّ وَ أَرَادَ أَنْ يَبْنِيَ عَلَيْهِ ابْنَتَهُ ، دَفَعَ إِلى مِائَتَيْ وَصِيفَةٍ مِنْ أَجْمَلِ مَا يَكُنَّ إِلى كُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ جَاماً فِيهِ جَوْهَرٌ يَسْتَقْبِلْنَ أَبَا جَعْفَرٍ عليه السلام إِذَا قَعَدَ مَوْضِعَ الْأَخْيَارِ ، فَلَمْ يَلْتَفِتْ إِلَيْهِنَّ .
وَ كَانَ رَجُلٌ ـ يُقَالُ لَهُ : مُخَارِقٌ ـ صَاحِبَ صَوْتٍ وَ عُودٍ وَ ضَرْبٍ ، طَوِيلَ اللِّحْيَةِ ، فَدَعَاهُ الْمَأْمُونُ ، فَقَالَ : يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ، إِنْ كَانَ فِي شَيْءٍ مِنْ أَمْرِ الدُّنْيَا فَأَنَا أَكْفِيكَ أَمْرَهُ ، فَقَعَدَ بَيْنَ يَدَيْ أَبِي جَعْفَرٍ عليه السلام ، فَشَهِقَ مُخَارِقٌ شَهْقَةً اجْتَمَعَ عَلَيْهِ أَهْلُ الدَّارِ ، وَ جَعَلَ يَضْرِبُ بِعُودِهِ وَ يُغَنِّي .
فَلَمَّا فَعَلَ سَاعَةً وَ إِذَا أَبُو جَعْفَرٍ عليه السلام لَا يَلْتَفِتُ إِلَيْهِ لَا يَمِيناً وَ لَا شِمَالًا ، ثُمَّ رَفَعَ إِلَيْهِ رَأْسَهُ ، وَ قَالَ : «اتَّقِ اللّهَ يَا ذَا الْعُثْنُونِ». قَالَ : فَسَقَطَ الْمِضْرَابُ مِنْ يَدِهِ وَ الْعُودُ ، فَلَمْ يَنْتَفِعْ بِيَدَيْهِ إِلى أَنْ مَاتَ .
قَالَ : فَسَأَلَهُ الْمَأْمُونُ عَنْ حَالِهِ ، قَالَ : لَمَّا صَاحَ بِي أَبُو جَعْفَرٍ عليه السلام ، فَزِعْتُ فَزْعَةً لَا أُفِيقُ مِنْهَا أَبَداً .

۱۳۱۳.عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ ، عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ ، عَنْ دَاوُدَ بْنِ الْقَاسِمِ الْجَعْفَرِيِّ ، قَالَ :دَخَلْتُ عَلى أَبِي جَعْفَرٍ عليه السلام وَ مَعِي ثَـلَاثُ رِقَاعٍ غَيْرُ مُعَنْوَنَةٍ ، وَ اشْتَبَهَتْ عَلَيَّ ، فَاغْتَمَمْتُ ، فَتَنَاوَلَ إِحْدَاهَا ، وَ قَالَ : «هذِهِ رُقْعَةُ زِيَادِ بْنِ شَبِيبٍ». ثُمَّ تَنَاوَلَ الثَّانِيَةَ ، فَقَالَ : «هذِهِ رُقْعَةُ فُـلَانٍ» . فَبُهِتُّ أَنَا ، فَنَظَرَ إِلَيَّ ، فَتَبَسَّمَ .
قَالَ : وَ أَعْطَانِي ثَـلَاثَمِائَةِ دِينَارٍ ، وَ أَمَرَنِي أَنْ أَحْمِلَهَا إِلى بَعْضِ بَنِي عَمِّهِ ، وَ قَالَ : «أَمَا إِنَّهُ سَيَقُولُ لَكَ : دُلَّنِي عَلى حَرِيفٍ يَشْتَرِي لِي بِهَا مَتَاعاً ، فَدُلَّهُ عَلَيْهِ».
قَالَ : فَأَتَيْتُهُ بِالدَّنَانِيرِ ، فَقَالَ لِي : يَا أَبَا هَاشِمٍ ، دُلَّنِي عَلى حَرِيفٍ يَشْتَرِي لِي بِهَا مَتَاعاً ، فَقُلْتُ : نَعَمْ ، قَالَ : وَ كَلَّمَنِي جَمَّالٌ أَنْ أُكَلِّمَهُ لَهُ يُدْخِلُهُ فِي بَعْضِ أُمُورِهِ فَدَخَلْتُ عَلَيْهِ لِأُكَلِّمَهُ لَهُ ، فَوَجَدْتُهُ يَأْكُلُ وَ مَعَهُ جَمَاعَةٌ وَ لَمْ يُمْكِنِّي كَـلَامُهُ ، فَقَالَ : «يَا أَبَا هَاشِمٍ ، كُلْ» وَ وَضَعَ بَيْنَ يَدَيَّ ، ثُمَّ قَالَ ـ ابْتِدَاءً مِنْهُ مِنْ غَيْرِ مَسْأَلَةٍ ـ : «يَا غُـلَامُ ، انْظُرْ إِلَى الْجَمَّالِ الَّذِي أَتَانَا بِهِ أَبُو هَاشِمٍ ، فَضُمَّهُ إِلَيْكَ».
قَالَ : وَ دَخَلْتُ مَعَهُ ذَاتَ يَوْمٍ بُسْتَاناً ، فَقُلْتُ لَهُ : جُعِلْتُ فِدَاكَ ، إِنِّي لَمُولَعٌ بِأَكْلِ الطِّينِ ، فَادْعُ اللّهَ لِي ، فَسَكَتَ ، ثُمَّ قَالَ بَعْدَ أَيَّامٍ ابْتِدَاءً مِنْهُ : «يَا أَبَا هَاشِمٍ ، قَدْ أَذْهَبَ اللّهُ عَنْكَ أَكْلَ الطِّينِ». قَالَ أَبُو هَاشِمٍ : فَمَا شَيْءٌ أَبْغَضَ إِلَيَّ مِنْهُ الْيَوْمَ .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 128991
صفحه از 856
پرینت  ارسال به