۱۳۲۲.حسين بن محمد، از معلّى بن محمد، از احمد بن محمد بن عبداللّه ، از محمد بن يحيى، از صالح بن سعيد روايت كرده است كه گفت: بر امام على نقّى عليه السلام داخل شدم و به آن حضرت عرض كردم كه: فداى تو گردم، در همه امور خواستند كه نور تو را فرو نشانند، و در حقّ تو كوتاهى كردند تا آن كه تو را فرود آوردند در اين كاروان سرايى كه از هر جايى بدتر است، و كاروان سرايى است كه درويشان و گدايان، يا دزدان و بى سر و پايان در آن مسكن دارند. فرمود كه:«اى پسر سعيد، تو در اينجايى، نه من» و به دست خويش اشاره فرمود و فرمود كه: «بنگر»، چون نگريستم باغ ها ديدم به غايت خوب و خوشايند، و بوستان ها ديدم تر و تازه كه نهرها در آن جارى است و در آنها حوران خوب خوش بو و غلمان بودند، و گويا آن حوران مرواريد ناسفته يا پوشيده شده بودند كه غبار بر آن ننشسته باشد و در نهايت حسن و صفا و نور و ضيا باشد، و مرغان و آهويان و نهرها ديدم كه مى جوشيد، پس عقل من حيران و چشمم خيره شد. و حضرت فرمود كه: «ما در هر جا كه باشيم اين چيزها كه ديدى، از براى ما مهيّا و آماده است و ما در كاروان سراى گدايان و دزدان نيستيم».
۱۳۲۳.حسين بن محمد، از معلّى بن محمد، از احمد بن محمد بن عبداللّه ، از على بن محمد، از اسحاق جَلّاب روايت كرده است كه گفت: گوسفند بسيارى از براى امام على نقى عليه السلام خريدم، پس مرا طلبيد و از راه شترخان خانه خويش مرا داخل گردانيد و برد به جاى گشاده اى كه آن را نمى شناختم و هرگز نديده بودم. پس شروع كردم كه آن گوسفندان را جدا مى كردم از براى كسانى كه حضرت مرا امر فرموده بود كه از براى ايشان جدا كنم و بفرستم، و آنها را فرستادم به نزد ابوجعفر (يعنى: محمد بن على بن ابراهيم بن موسى عليه السلام ) و به نزد مادر آن حضرت و غير ايشان از كسانى كه مرا امر فرموده بود. پس در باب برگشتن به بغداد به سوى پدرم از آن حضرت رخصت طلبيدم، و آن روز، روز ترويه بود (يعنى: روز هشتم ماه ذى الحجّه). پس آن حضرت به من نوشت كه:«فردا در نزد ما مى مانى بعد از آن بر مى گردى».
اسحاق مى گويد كه: ماندم چون روز عرفه شد، در نزد آن حضرت ماندم و در شب عيد قربان در ايوان آن حضرت شب را به روز آوردم، و چون سحر شد، به نزد من آمد و فرمود كه: «اى اسحاق، برخيز». اسحاق مى گويد كه: من برخاستم و چشم خود را گشودم، ديدم كه بر درِ خانه خويشم در بغداد، پس بر پدرم داخل شدم و ياران خود را ديدم كه به دور من در آمدند، به ايشان گفتم كه: در روز عرفه در سُرّ من رأى بودم و در بغداد به نماز عيد بيرون آمدم.