707
تحفة الأولياء ج2

۱۳۲۴.على بن محمد، از ابراهيم بن محمد طاهرى روايت كرده است كه گفت: متوكّل بيمار شد، به جهت دملى كه در بدنش بيرون آمد، و از شدّت آن نزديك به هلاكت رسيد، و كسى جرأت نكرد كه نيشتر به آن برساند. مادر متوكّل نذر كرد كه مال بسيارى از مال خود به سوى ابوالحسن حضرت على بن محمد بفرستد؛ اگر متوكّل عافيت يابد. و فتح بن خاقان به متوكّل گفت: كاش مى فرستادى به نزد اين مرد (يعنى: حضرت على بن محمد) و از او مى پرسيدى؛ زيرا كه او خالى نيست از آن كه در نزد او شرحى باشد كه به آن تو را از اين درد و اندوه برهاند. پس متوكّل به خدمت آن حضرت فرستاد و ناخوشى خود را براى حضرت شرح كرد. حضرت فرستاده را به سوى او برگردانيد با دواى آن و آن اين است كه: پشگل گوسفند را فرا مى گيرند و به گلاب مى خيسانند و بر بالاى آن دمل مى گذارند. و چون فرستاده برگشت و ايشان را خبر داد، شروع كردند كه ريشخند مى كردند از گفتار حضرت. فتح با متوكّل گفت: به خدا سوگند، كه او داناتر است به آنچه گفته، و پشگل را حاضر كردند و آنچه فرموده بود به جا آوردند، و آن را بر بالاى دمل گذاشتند، پس خواب بر او غالب شد و درد آن ساكن گرديد. بعد از آن سر باز كرد و آنچه در آن بود از آن بيرون آمد، و مادر متوكّل را به عافيت يافتن او مژده دادند، پس ده هزار اشرفى در كيسه اى كه به مُهرش ممهور بود، به خدمت آن حضرت فرستاد. و چون متوكّل از آن ناخوشى چاق شد، بطحاى علوى در نزد وى غمّازى كرد كه مال ها و اسباب كارزار به نزد آن حضرت مى آورند، متوكّل به سعيد دربان گفت كه: در شب بى خبر بر سر على بن محمد برو و آنچه را كه در نزد او مى يابى از اموال و حربه، فرا گير و آن را به نزد من بياور.
ابراهيم بن محمد مى گويد كه: سعد حاجب با من گفت كه: در شب به سوى خانه حضرت رفتم و نردبانى همراه داشتم و آن را بر ديوار خانه حضرت گذاشتم و بر بالاى بام رفتم، و چون در تاريكى فرود آمدم و پا بر بعضى از پلّه ها گذاشتم، ندانستم كه چگونه به اصل خانه برسم، پس آن حضرت مرا آواز داد كه:
«اى سعيد، در جاى خود باش تا شمع پيش راه تو آورند»، و من درنگى نكردم كه شمعى به نزد من آوردند و از بام به زير آمدم و آن حضرت را ديدم كه جُبّه اى از پشم پوشيده، و كلاهى از پشم بر سر گذاشته، و ديدم كه جانمازى بر بالاى حصير در پيش رويش گسترده، و من شكّ نداشتم كه آن حضرت مشغول نماز بوده.
پس فرمود كه: «حجره ها نزد تو حاضر است، پيش رو و ملاحظه كن». من داخل آن حجره ها شدم و همه را تفتيش و تفحّص كردم، و در آنها چيزى نيافتم، و در حجره اى كه آن حضرت تشريف داشت، بدره اى يافتم كه مهر شده بود به مهر مادر متوكّل. ۱
حاصل آن كه سعيد مى گويد كه: در آنجا بدره اى يافتم (يا كسيه سر به مهرى) و حضرت فرمود كه: «جانماز در نزد تو است، آن را نيز ملاحظه كن». پس من آن را برداشتم، شمشيرى را يافتم كه در غلافى بود كه آن را نپوشيده بودند و بر روى آن چيزى نگرفته بودند. آنها را فرا گرفتم و نزد متوكّل رفتم، و چون متوكّل به مهر مادر خود نظر كرد كه بر آن بدره بود، به نزد مادر فرستاد كه حقيقت حال را معلوم كند. پس مادرش به سوى او بيرون آمد، سعيد مى گويد كه: بعضى از خدمت كاران خاصّه مرا خبر داد كه: مادرش به او گفت كه: من در هنگام ناخوشى تو چون از تو مأيوس و نوميد شدم، نذر كردم كه اگر عافيت يابى، ده هزار اشرفى از مال خود به سوى او بفرستم و چون عافيت يافتى، آن را برايش فرستادم، و اين مهر من است كه بر اين كيسه زده شده، و كيسه اى ديگر را گشود، ديد كه چهارصد اشرفى در آن بود، پس بدره اى ديگر به آن بدره ضمّ نمود و مرا امر كرد كه آن را به خدمت حضرت ببرم. پس من آن را بردم و شمشير و هر دو كيسه را ردّ نمودم و به آن حضرت عرض كردم كه: اى آقاى من، آنچه متوكّل مرا به آن امر كرده بود كه به جا آورم، و من آن را كردم، سخت بر من دشوار و گران بود.
حضرت فرمود: « «وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ»۲ ، يعنى: و زود باشد كه بدانند آن كسانى كه ستم كردند كه به كدام مكان باز خواهند گشت».

1.و در قاموس گفته كه: بدره، پوست بره است، و كيسه اى كه در آن هزار يا ده هزار درم يا هفت هزار دينار است. و در بعضى از لغات مسطور است كه: بدره، به فتح، ده هزار درم و پوست بره و بزغاله باشد، و در كلام هر دو، بحثى هست. مترجم

2.شعرا، ۲۲۷.


تحفة الأولياء ج2
706

۱۳۲۴.عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ ، عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ مُحَمَّدٍ الطَّاهِرِيِّ ، قَالَ :مَرِضَ الْمُتَوَكِّلُ مِنْ خُرَاجٍ خَرَجَ بِهِ ، وَ أَشْرَفَ مِنْهُ عَلَى الْهَـلَاكِ ، فَلَمْ يَجْسُرْ أَحَدٌ أَنْ يَمَسَّهُ بِحَدِيدَةٍ ، فَنَذَرَتْ أُمُّهُ ـ إِنْ عُوفِيَ ـ أَنْ تَحْمِلَ إِلى أَبِي الْحَسَنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ عليه السلام مَالًا جَلِيلًا مِنْ مَالِهَا ؛ وَ قَالَ لَهُ الْفَتْحُ بْنُ خَاقَانَ : لَوْ بَعَثْتَ إِلى هذَا الرَّجُلِ فَسَأَلْتَهُ ، فَإِنَّهُ لَا يَخْلُو أَنْ يَكُونَ عِنْدَهُ صِفَةٌ يُفَرِّجُ بِهَا عَنْكَ ، فَبَعَثَ إِلَيْهِ وَ وَصَفَ لَهُ عِلَّتَهُ ، فَرَدَّ إِلَيْهِ الرَّسُولُ بِأَنْ يُؤْخَذَ كُسْبُ الشَّاةِ ، فَيُدَافَ بِمَاءِ وَرْدٍ ، فَيُوضَعَ عَلَيْهِ ، فَلَمَّا رَجَعَ الرَّسُولُ وَ أَخْبَرَهُمْ، أَقْبَلُوا يَهْزَؤُونَ مِنْ قَوْلِهِ ، فَقَالَ لَهُ الْفَتْحُ : هُوَ ـ وَ اللّهِ ـ أَعْلَمُ بِمَا قَالَ ، وَ أَحْضَرَ الْكُسْبَ وَ عَمِلَ كَمَا قَالَ ، وَ وَضَعَ عَلَيْهِ ، فَغَلَبَهُ النَّوْمُ وَ سَكَنَ ، ثُمَّ انْفَتَحَ وَ خَرَجَ مِنْهُ مَا كَانَ فِيهِ ، وَ بُشِّرَتْ أُمُّهُ بِعَافِيَتِهِ ، فَحَمَلَتْ إِلَيْهِ عَشَرَةَ آلَافِ دِينَارٍ تَحْتَ خَاتَمِهَا .
ثُمَّ اسْتَقَلَّ مِنْ عِلَّتِهِ ، فَسَعى إِلَيْهِ الْبَطْحَائِيُّ الْعَلَوِيُّ بِأَنَّ أَمْوَالًا تُحْمَلُ إِلَيْهِ وَ سِـلَاحاً ، فَقَالَ لِسَعِيدٍ الْحَاجِبِ : اهْجُمْ عَلَيْهِ بِاللَّيْلِ ، وَ خُذْ مَا تَجِدُ عِنْدَهُ مِنَ الْأَمْوَالِ وَ السِّـلَاحِ ، وَ احْمِلْهُ إِلَيَّ .
قَالَ إِبْرَاهِيمُ بْنُ مُحَمَّدٍ : فَقَالَ لِي سَعِيدٌ الْحَاجِبُ : صِرْتُ إِلى دَارِهِ بِاللَّيْلِ وَ مَعِي سُلَّمٌ ، فَصَعِدْتُ السَّطْحَ ، فَلَمَّا نَزَلْتُ عَلى بَعْضِ الدَّرَجِ فِي الظُّلْمَةِ ، لَمْ أَدْرِ كَيْفَ أَصِلُ إِلَى الدَّارِ ، فَنَادَانِي : «يَا سَعِيدُ ، مَكَانَكَ حَتّى يَأْتُوكَ بِشَمْعَةٍ» . فَلَمْ أَلْبَثْ أَنْ أَتَوْنِي بِشَمْعَةٍ ، فَنَزَلْتُ ، فَوَجَدْتُهُ عَلَيْهِ جُبَّةُ صُوفٍ وَ قَلَنْسُوَةٌ مِنْهَا ، وَ سَجَّادَةٌ عَلى حَصِيرٍ بَيْنَ يَدَيْهِ ، فَلَمْ أَشُكَّ أَنَّهُ كَانَ يُصَلِّي ، فَقَالَ لِي : «دُونَكَ الْبُيُوتَ» . فَدَخَلْتُهَا وَ فَتَّشْتُهَا ، فَلَمْ أَجِدْ فِيهَا شَيْئاً ، وَ وَجَدْتُ الْبَدْرَةَ فِي بَيْتِهِ مَخْتُومَةً بِخَاتَمِ أُمِّ الْمُتَوَكِّلِ ، وَ كِيساً مَخْتُوماً ، وَ قَالَ لِي : «دُونَكَ الْمُصَلّى». فَرَفَعْتُهُ ، فَوَجَدْتُ سَيْفاً فِي جَفْنٍ غَيْرِ مُلَبَّسٍ ، فَأَخَذْتُ ذلِكَ ، وَ صِرْتُ إِلَيْهِ ، فَلَمَّا نَظَرَ إِلى خَاتَمِ أُمِّهِ عَلَى الْبَدْرَةِ ، بَعَثَ إِلَيْهَا ، فَخَرَجَتْ إِلَيْهِ ، فَأَخْبَرَنِي بَعْضُ خَدَمِ الْخَاصَّةِ أَنَّهَا قَالَتْ لَهُ : كُنْتُ قَدْ نَذَرْتُ فِي عِلَّتِكَ لَمَّا أَيِسْتُ مِنْكَ : إِنْ عُوفِيتَ حَمَلْتُ إِلَيْهِ مِنْ مَالِي عَشَرَةَ آلَافِ دِينَارٍ ، فَحَمَلْتُهَا إِلَيْهِ ، وَ هذَا خَاتَمِي عَلَى الْكِيسِ ، وَ فَتَحَ الْكِيسَ الْاخَرَ ، فَإِذَا فِيهِ أَرْبَعُمِائَةِ دِينَارٍ ، فَضَمَّ إِلَى الْبَدْرَةِ بَدْرَةً أُخْرى ، وَ أَمَرَنِي بِحَمْلِ ذلِكَ إِلَيْهِ ، فَحَمَلْتُهُ ، وَ رَدَدْتُ السَّيْفَ وَ الْكِيسَيْنِ ، وَ قُلْتُ لَهُ :يَا سَيِّدِي ، عَزَّ عَلَيَّ ، فَقَالَ لِي : « «وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَىَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ» » .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 129296
صفحه از 856
پرینت  ارسال به