۱۳۲۵.حسين بن محمد، از معلّى بن محمد، از احمد بن محمد بن عبداللّه ، از على بن محمد نوفلى روايت كرده است كه گفت: محمد بن فَرَج به من گفت كه: امام على نقى عليه السلام به او نوشت كه:«اى محمد، امور خود را جمع آورى كن و حِذر خويش را فراگير». ۱
محمد مى گويد كه: من در كار جمع امر خويش بودم و سرّ آنچه حضرت به من نوشته بود، نمى دانستم، تا آن كه رسولى از جانب خليفه بر من وارد شد و مرا در بند نموده از مصر به سوى بغداد برد و هر چه داشتم قلم گير شد، و همه را تصرّف كردند، و من هشت سال در زندان بودم. بعد از آن نامه اى از آن حضرت بر من وارد شد در زندان و در آن نوشته بود كه: «اى محمد، در ناحيه سمت و جهتى كه در طرف غربى شهر است، فرود ميا». پس من نامه را خواندم و با خود گفتم كه: به من اين را مى نويسد و حال آن كه من در زندانم. به درستى كه اين امر بسيار عجيب است. پس درنگى نكردم كه مرا رها كردند. و الحمد للّه .
على بن محمد مى گويد كه: محمد بن فَرج به آن حضرت نوشت و از او سؤال كرد كه اموالش به او ردّ شود. حضرت به او نوشت كه: «آنها در اين زودى بر تو رد خواهد شد، و تو را زيانى نمى رسد كه بر تو ردّ نشود». و چون محمد بن فرج به سوى سُرّ من رأى بيرون رفت، خليفه به او نوشت كه اموال او را ردّ نموده، خود متصرّف شود و پيش از آن كه به حيطه تصرّف او در آيد، وفات كرد.
و نيز على مى گويد كه: احمد بن خَضيب به محمد بن فرج نوشت و از او خواهش كرد كه از بغداد بيرون آيد به سوى سُرّ من رأى، پس محمد به خدمت امام على نقى عليه السلام نوشت و با آن حضرت در اين باب مشورت كرد. حضرت به او نوشت كه: «بيرون آى، زيرا كه زوال اندوه تو در اين است». ان شاءاللّه . پس بيرون آمد و درنگ نكرد، مگر اندك زمانى تا وفات كرد.
۱۳۲۶.حسين بن محمد، از مردى، از احمد بن محمد روايت كرده است كه گفت : ابو يعقوب مرا خبر داد و گفت:او را ديدم ـ يعنى: محمد بن فرج ـ پيش از آن كه بميرد در سُرّ من رأى در آخر روزى، به امام على نقى عليه السلام برخورد و آن حضرت به سوى او نظر كرد، و محمد در فرداى آن بيمار شد. بعد از آن كه چند روزى از بيمارى او گذشت، بر او داخل شدم كه او را عيادت كنم، و در آن وقت سنگين شده بود. پس مرا خبر داد كه آن حضرت جامه اى به سوى او فرستاده، و او آن جامه را گرفته، و پيچيده و در زير سر خود گذاشته. ابويعقوب مى گويد كه: محمد بن فرج در آن جامه كفن شد.
احمد مى گويد كه: ابو يعقوب گفت: امام على نقى عليه السلام را با ابن خضيب ديدم، پس ابن خضيب به آن حضرت عرض كرد كه: برو، فداى تو گردم (يعنى: بمير) حضرت فرمود كه: «تو پيش خواهى بود». پس بيش از چهار روز درنگ نكرد تا آن كه شكنجه و كُنْد بر پاى ابن خضيب گذاشتند، بعد از آن خبر مرگش رسيد.
احمد مى گويد: و نيز از ابويعقوب روايت شده است كه: در هنگامى كه ابن خضيب بر آن حضرت اصرار زيادى كرد در باب خانه اى كه از آن حضرت طلب مى نمود، حضرت به سوى او فرستاد كه: «هر آينه تو را مى نشانم از خداى عزّوجلّ به جايى كه تو را هيچ چيز باقى نماند»، پس خداى عزّوجلّ او را در آن چند روز هلاك كرد.