711
تحفة الأولياء ج2

۱۳۲۵.حسين بن محمد، از معلّى بن محمد، از احمد بن محمد بن عبداللّه ، از على بن محمد نوفلى روايت كرده است كه گفت: محمد بن فَرَج به من گفت كه: امام على نقى عليه السلام به او نوشت كه:«اى محمد، امور خود را جمع آورى كن و حِذر خويش را فراگير». ۱
محمد مى گويد كه: من در كار جمع امر خويش بودم و سرّ آنچه حضرت به من نوشته بود، نمى دانستم، تا آن كه رسولى از جانب خليفه بر من وارد شد و مرا در بند نموده از مصر به سوى بغداد برد و هر چه داشتم قلم گير شد، و همه را تصرّف كردند، و من هشت سال در زندان بودم. بعد از آن نامه اى از آن حضرت بر من وارد شد در زندان و در آن نوشته بود كه: «اى محمد، در ناحيه سمت و جهتى كه در طرف غربى شهر است، فرود ميا». پس من نامه را خواندم و با خود گفتم كه: به من اين را مى نويسد و حال آن كه من در زندانم. به درستى كه اين امر بسيار عجيب است. پس درنگى نكردم كه مرا رها كردند. و الحمد للّه .
على بن محمد مى گويد كه: محمد بن فَرج به آن حضرت نوشت و از او سؤال كرد كه اموالش به او ردّ شود. حضرت به او نوشت كه: «آنها در اين زودى بر تو رد خواهد شد، و تو را زيانى نمى رسد كه بر تو ردّ نشود». و چون محمد بن فرج به سوى سُرّ من رأى بيرون رفت، خليفه به او نوشت كه اموال او را ردّ نموده، خود متصرّف شود و پيش از آن كه به حيطه تصرّف او در آيد، وفات كرد.
و نيز على مى گويد كه: احمد بن خَضيب به محمد بن فرج نوشت و از او خواهش كرد كه از بغداد بيرون آيد به سوى سُرّ من رأى، پس محمد به خدمت امام على نقى عليه السلام نوشت و با آن حضرت در اين باب مشورت كرد. حضرت به او نوشت كه: «بيرون آى، زيرا كه زوال اندوه تو در اين است». ان شاءاللّه . پس بيرون آمد و درنگ نكرد، مگر اندك زمانى تا وفات كرد.

۱۳۲۶.حسين بن محمد، از مردى، از احمد بن محمد روايت كرده است كه گفت : ابو يعقوب مرا خبر داد و گفت:او را ديدم ـ يعنى: محمد بن فرج ـ پيش از آن كه بميرد در سُرّ من رأى در آخر روزى، به امام على نقى عليه السلام برخورد و آن حضرت به سوى او نظر كرد، و محمد در فرداى آن بيمار شد. بعد از آن كه چند روزى از بيمارى او گذشت، بر او داخل شدم كه او را عيادت كنم، و در آن وقت سنگين شده بود. پس مرا خبر داد كه آن حضرت جامه اى به سوى او فرستاده، و او آن جامه را گرفته، و پيچيده و در زير سر خود گذاشته. ابويعقوب مى گويد كه: محمد بن فرج در آن جامه كفن شد.
احمد مى گويد كه: ابو يعقوب گفت: امام على نقى عليه السلام را با ابن خضيب ديدم، پس ابن خضيب به آن حضرت عرض كرد كه: برو، فداى تو گردم (يعنى: بمير) حضرت فرمود كه: «تو پيش خواهى بود». پس بيش از چهار روز درنگ نكرد تا آن كه شكنجه و كُنْد بر پاى ابن خضيب گذاشتند، بعد از آن خبر مرگش رسيد.
احمد مى گويد: و نيز از ابويعقوب روايت شده است كه: در هنگامى كه ابن خضيب بر آن حضرت اصرار زيادى كرد در باب خانه اى كه از آن حضرت طلب مى نمود، حضرت به سوى او فرستاد كه: «هر آينه تو را مى نشانم از خداى عزّوجلّ به جايى كه تو را هيچ چيز باقى نماند»، پس خداى عزّوجلّ او را در آن چند روز هلاك كرد.

1.و حذر، به كسر حا و سكون ذال، هر چه به آن از آفات احتراز شود. مترجم


تحفة الأولياء ج2
710

۱۳۲۵.الْحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ ، عَنِ الْمُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اللّهِ ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ النَّوْفَلِيِّ ، قَالَ :قَالَ لِي مُحَمَّدُ بْنُ الْفَرَجِ ، إِنَّ أَبَا الْحَسَنِ عليه السلام كَتَبَ إِلَيْهِ : «يَا مُحَمَّدُ ، أَجْمِعْ أَمْرَكَ ، وَ خُذْ حِذْرَكَ». قَالَ : فَأَنَا فِي جَمْعِ أَمْرِي ـ وَ لَيْسَ أَدْرِي مَا كَتَبَ بِهِ إِلَيَّ ـ حَتّى وَرَدَ عَلَيَّ رَسُولٌ حَمَلَنِي مِنْ مِصْرَ مُقَيَّداً ، وَ ضَرَبَ عَلى كُلِّ مَا أَمْلِكُ ، وَ كُنْتُ فِي السِّجْنِ ثَمَانَ سِنِينَ .
ثُمَّ وَرَدَ عَلَيَّ مِنْهُ فِي السِّجْنِ كِتَابٌ فِيهِ : «يَا مُحَمَّدُ ، لَا تَنْزِلْ فِي نَاحِيَةِ الْجَانِبِ الْغَرْبِيِّ». فَقَرَأْتُ الْكِتَابَ ، فَقُلْتُ : يَكْتُبُ إِلَيَّ بِهذَا وَ أَنَا فِي السِّجْنِ ؛ إِنَّ هذَا لَعَجَبٌ! فَمَا مَكَثْتُ أَنْ خُلِّيَ عَنِّي ، وَ الْحَمْدُ لِلّهِ .
قَالَ : وَ كَتَبَ إِلَيْهِ مُحَمَّدُ بْنُ الْفَرَجِ يَسْأَلُهُ عَنْ ضِيَاعِهِ ، فَكَتَبَ إِلَيْهِ : «سَوْفَ تُرَدُّ عَلَيْكَ ، وَ مَا يَضُرُّكَ أَنْ لَا تُرَدَّ عَلَيْكَ». فَلَمَّا شَخَصَ مُحَمَّدُ بْنُ الْفَرَجِ إِلَى الْعَسْكَرِ ، كُتِبَ إِلَيْهِ بِرَدِّ ضِيَاعِهِ ، وَ مَاتَ قَبْلَ ذلِكَ .
قَالَ : وَ كَتَبَ أَحْمَدُ بْنُ الْخَصِيبِ إِلى مُحَمَّدِ بْنِ الْفَرَجِ يَسْأَلُهُ الْخُرُوجَ إِلَى الْعَسْكَرِ ، فَكَتَبَ إِلى أَبِي الْحَسَنِ عليه السلام يُشَاوِرُهُ ، فَكَتَبَ إِلَيْهِ : «اخْرُجْ ؛ فَإِنَّ فِيهِ فَرَجَكَ إِنْ شَاءَ اللّهُ تَعَالى». فَخَرَجَ ، فَلَمْ يَلْبَثْ إِلَا يَسِيراً حَتّى مَاتَ .

۱۳۲۶.الْحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ ، عَنْ رَجُلٍ ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ ، قَالَ :أَخْبَرَنِي أَبُو يَعْقُوبَ ، قَالَ : رَأَيْتُهُ ـ يَعْنِي مُحَمَّداً ـ قَبْلَ مَوْتِهِ بِالْعَسْكَرِ فِي عَشِيَّةٍ وَ قَدِ اسْتَقْبَلَ أَبَا الْحَسَنِ عليه السلام ، فَنَظَرَ إِلَيْهِ ، وَ اعْتَلَّ مِنْ غَدٍ ، فَدَخَلْتُ إِلَيْهِ عَائِداً بَعْدَ أَيَّامٍ مِنْ عِلَّتِهِ وَ قَدْ ثَقُلَ ، فَأَخْبَرَنِي أَنَّهُ بَعَثَ إِلَيْهِ بِثَوْبٍ ، فَأَخَذَهُ وَ أَدْرَجَهُ ، وَ وَضَعَهُ تَحْتَ رَأْسِهِ ، قَالَ : فَكُفِّنَ فِيهِ .
قَالَ أَحْمَدُ : قَالَ أَبُو يَعْقُوبَ : رَأَيْتُ أَبَا الْحَسَنِ عليه السلام مَعَ ابْنِ الْخَصِيبِ ، فَقَالَ لَهُ ابْنُ الْخَصِيبِ : سِرْ جُعِلْتُ فِدَاكَ ، فَقَالَ لَهُ : «أَنْتَ الْمُقَدَّمُ». فَمَا لَبِثَ إِلَا أَرْبَعَةَ أَيَّامٍ حَتّى وُضِعَ الدَّهَقُ عَلى سَاقِ ابْنِ الْخَصِيبِ ، ثُمَّ نُعِيَ .
قَالَ : وَ رُوِيَ عَنْهُ أَنَّهُ ـ حِينَ أَلَحَّ عَلَيْهِ ابْنُ الْخَصِيبِ فِي الدَّارِ الَّتِي يَطْلُبُهَا مِنْهُ ـ بَعَثَ إِلَيْهِ : «لَأَقْعُدَنَّ بِكَ مِنَ اللّهِ ـ عَزَّ وَ جَلَّ ـ مَقْعَداً لَا يَبْقى لَكَ بَاقِيَةٌ». فَأَخَذَهُ اللّهُ ـ عَزَّ وَ جَلَّ ـ فِي تِلْكَ الْأَيَّامِ .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 128978
صفحه از 856
پرینت  ارسال به