۱۳۳۳.على بن محمد، از ابوعلى - يعنى: محمد بن على بن ابراهيم ـ روايت كرده است كه گفت:حديث كرد مرا احمد بن حارث قزوينى و گفت: با پدرم در سرّ من رأى بودم و پدرم در طويله امام حسن عسكرى عليه السلام مشغول بيطارى بود. راوى مى گويد كه: در نزد مستعين (يعنى: احمد بن معصتم بن هارون) اَسترى بود كه مانند آن در خوبى و بزرگى ديده نشده بود، امّا نمى گذاشت كه كسى بر پشتش سوار شود، يا او را لجام كند، يا زين بر او بگذارد، و مستعين همه پشته سواران را بر آن جمع كرد و ايشان را ميسّر نشد كه در باب سوار شدن بر آن چاره اى بكنند.
راوى مى گويد كه: بعضى از هم صحبت هاى مستعين گفت كه: يا امير المؤمنين، چرا به طلب حسن بن رضا نمى فرستى تا بيايد؟ پس، يا آن است كه بر آن سوار مى شود و يا استر او را مى كشد و از دست او راحت و خوشى مى اُفتى. پس كسى به سوى امام حسن عليه السلام فرستاد و آن حضرت را طلبيد و آن حضرت تشريف برد و پدر من همراه وى بود. بعد از آن، پدرم گفت كه: چون امام حسن عليه السلام داخل خانه مستعين شد، من همراه او بودم و آن حضرت به سوى استر نظر كرد كه در صحن خانه ايستاده بود، پس به جانب آن ميل فرمود و دست خويش را بر كَفَل آن گذاشت، پدرم گفت كه: من نظر به آن استر كردم و ديدم كه عرق كرد به مرتبه اى كه عرق از آن روان شد. بعد از آن، به سوى مستعين رفت و بر او سلام كرد. مستعين به آن حضرت گفت: مرحبا خوش آمدى، و او را نزديك خود نشانيد، پس گفت: يا ابا محمد، لجام بر سر اين استر كن. ابو محمد به پدرم فرمود كه: «اى غلام، اين استر را لجام كن».
مستعين گفت كه: تو خود آن را لجام كن. حضرت طيلسان خويش را بر زمين گذاشت و برخاست و آن را لجام كرد و به جاى خود برگشت و نشست. بعد از آن مستعين به آن حضرت گفت كه: يا ابا محمد، زين بر پشت آن گذار. حضرت به پدرم فرمود كه: «اى غلام، اين استر را زين كن». مستعين گفت كه: تو خود آن را زين كن. حضرت دو باره برخاست و آن را زين كرد و بازگشت. مستعين به آن حضرت گفت: صلاح مى دانى كه بر آن سوار شوى؟ فرمود: «آرى». پس بر آن استر سوار شد، بى آن كه بر حضرت اِبا و امتناعى كند و نگذارد كه بر آن سوار شود. و حضرت در آن خانه آن استر را دوانيد، بعد از آن، آن را بر اين داشت كه هموار برود، پس راه رفت؛ بهترين رفتارى كه مى تواند بود، بعد از آن برگشت و فرود آمد.
مستعين به آن حضرت گفت: يا ابا محمد، اين استر را چگونه ديدى؟ فرمود: يا امير المؤمنين، مانند اين استر در خوبى و خوش رفتارى نديدم و درست نمى آيد كه مانند اين استر از براى كسى باشد، مگر از براى امير المؤمنين.
راوى مى گويد كه: مستعين گفت كه: امير المؤمنين تو را بر آن سوار كرد (يعنى: استر را به تو بخشيد كه بر آن سوار شوى). ابو محمد به پدرم فرمود كه: «اى غلام، اين استر را بگير»، پس پدرم افسار آن را گرفت و آن را كشيد.