۱۳۴۱.اسحاق از اقرع روايت كرده است كه گفت:به امام حسن عسكرى عليه السلام نوشتم و او را سؤال كردم از امام كه آيا محتلم مى شود؟ و بعد از آن كه نامه از دست من بيرون رفته بود، با خود گفتم كه: احتلام فعل شيطان و خيال شيطانى است و خداى تبارك و تعالى دوستان خود را از اين عيب پناه داده. پس جواب آن حضرت رسيد كه: «حال ائمّه در عالم خواب همان حال ايشان است در عالم بيدارى، و خواب، چيزى را از ايشان تغيير نمى دهد و خدا دوستان خويش را از خطرات شيطان و وسوسه او كه در دل مى افتد، پناه داده؛ چنانچه نفس تو، تو را به آن خبر داد».
۱۳۴۲.اسحاق روايت كرده و گفته است كه: حديث كرد مرا حسن بن ظريف و گفت كه:دو مسأله در سينه ام خليد و خواستم كه در باب آنها نامه اى به امام حسن عسكرى عليه السلام بنويسم، پس نامه اى نوشتم و او را سؤال كردم از قائم عليه السلام كه چون قيام كند به چه وضع حكم خواهد كرد؟ و مجلس آن حضرت كه در آن در ميان مردمان حكم مى كند، كجا خواهد بود؟ و خواستم كه او را سؤال كنم از چيزى كه از براى تب رِبع نافع باشد. ۱
راوى مى گويد كه: پس مرا غفلتى روى داد و حديث تب را ننوشتم. بعد از آن جواب آمد كه: «سؤال كردى از قائم و چون آن حضرت قيام كند در ميان مردمان، به علم خود حكم خواهد كرد، و از كسى شاهد نمى طلبد. و مى خواستى كه از دوا و افسون تب رِبع سؤال كنى و فراموش كردى، در پاره اى كاغذ يا برگ درختى اين را بنويس كه: «يَـنَارُ كُونِى بَرْدًا وَسَلَـمًا عَلَى إِبْرَ هِيمَ»۲ ، يعنى: «اى آتش، سرد و سلامت باش بر ابراهيم» (يعنى: سردى كه به حدّ اعتدال باشد و به او ضرر نرساند). و اين را بر شخص تب دار بياويز كه به اذن خدا چاق مى شود و شفا مى يابد. ان شاءاللّه ».
پس ما آنچه را كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام ذكر فرموده بود، بر شخص تب دار آويختيم، به هوش آمد و چاق شد.
۱۳۴۳.اسحاق روايت كرده و گفته است كه: حديث كرد مرا اسماعيل بن محمد بن على بن اسماعيل بن على بن عبداللّه بن عبّاس بن عبدالمطّلب و گفت كه:براى ملاقات امام حسن عسكرى عليه السلام بر كنار راه نشستم و چون به من گذشت، احتياج و پريشانى خود را به آن حضرت شكايت كردم و براى او سوگند ياد نمودم كه در نزد من يك درم و بالاتر از آن نيست و چاشت و شامى ندارم.
اسماعيل مى گويد كه: حضرت فرمود: «به خدا سوگند مى خورى به دروغ، و حال آن كه تو دويست دينار را دفن كرده اى. و اين كه من مى گويم به جهت آن نيست كه تو را از بخشش دفع كنم و چيزى به تو ندهم. اى غلام، آنچه همراه تو است به او بده». غلام آن حضرت، صد دينار به من داد، پس حضرت رو به من آورد و فرمود: «تو از آن محروم خواهى شد، در حال شدّت احتياجت به سوى آن» (يعنى: در زمانى كه احتياج تو در آن بيشتر از احتياجت در ساير اوقات باشد، از آن ممنوع شوى و چيزى از آن به تو عايد نشود). و مقصود آن حضرت، آن دينارها بود كه من دفن كرده بودم. و امر چنان بود كه آن حضرت فرمود و من دويست دينار دفن كرده بودم و با خود گفتم كه: اين پشت و پناه ما باشد. بعد از آن ناچار شدم؛ ناچارى سختى و محتاج گرديدم به چيزى كه آن را خرج كنم و درهاى روزى بر روى من بسته شد، از آن دينارها كه دفن كرده بودم، جستجو نمودم، ديدم كه يكى از پسرانم جاى آن را دانسته و آن را برداشته و گريخته و بر چيزى از آن دينارها قدرت به هم نرسانيدم، و به دست من نيامد.