741
تحفة الأولياء ج2

۱۳۴۴.اسحاق روايت كرده و گفته است كه حديث كرد مرا على بن زيد على بن حسين بن على و گفت كه: مرا اسبى بود و از آن خوشم مى آمد و مردم در مجالس ذكر آن را بسيار مى كردند (يا آن كه خود ذكر آن را در مجالس بسيار مى كردم) پس روزى بر امام حسن عسكرى عليه السلام داخل شدم و به من فرمود كه:«اسبت چه كرد؟» عرض كردم كه: آن در نزد من است، و آن همين است كه الحال بر درِ خانه تو است، و از آن فرود آمده ام. به من فرمود كه: «پيش از شام، آن را سودا كن، اگر بر خريدارى قادر شوى، و اين امر را به تأخير مينداز». و كسى بر ما داخل شد و اين سخن بريده شد، پس من متفكّرانه برخاستم و به سوى منزل خويش رفتم، و اين خبر را به برادرم دادم، برادرم گفت كه: نمى دانم در اين باب چه بگويم؟ و من به آن بخل كردم و بر مردم در باب مالك شدن آن اسب حسد بردم، و ايشان را سزاوار اين نديدم كه آن را به ايشان بفروشم، و چون شام كرديم، مهتر به نزد من آمد و ما نماز عشا را به جا آورده بوديم و گفت كه: اى آقاى من، اسبت مُرد. من بسيار غمناك شدم و دانستم كه آن حضرت اين را قصد فرموده بود، به آن سخنى كه فرمود (و شايد كه امر كردن آن حضرت راوى را به سودا كردن آن اسب، به جهت اين باشد كه مى دانست كه او سودا نخواهد كرد، پس اظهار اين به جهت مجرّد اظهار معجزه است، يا به جهت اين بود كه حضرت مى دانست كه آن اسب در نزد مشترى هلاك نمى شد؛ زيرا كه مقدّر تلف مال راوى بود، با آن كه حكم هر واقعه اى پيش از وقوع با بعد از وقوع آن مخالفت دارد؛ اگر چه وقوع بر سبيل يقين باشد. و بالجمله مجرّد چنين امرى، موجب هيچ ناخوشى حتّى خلاف اولى نخواهد بود. تتّمه حديث آن كه:).
راوى مى گويد كه: بعد از چند روز بر امام حسن عليه السلام داخل شدم و من با خود مى گفتم كه: كاش آن حضرت اسبى به من مى داد كه به جاى آن اسب باشد؛ زيرا كه من به فرموده او غمناك شدم و چون نشستم، فرمود: «آرى، به جاى آن اسب حيوانى به تو مى دهم. اى غلام، يابوى كُمَيت مرا به او بده» و فرمود كه: «اين يابو، از اسب تو بهتر است و دويدنش بيشتر و عمرش درازتر».


تحفة الأولياء ج2
740

۱۳۴۴.إِسْحَاقُ قَالَ :حَدَّثَنِي عَلِيُّ بْنُ زَيْدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ ، قَالَ : كَانَ لِي فَرَسٌ ، وَ كُنْتُ بِهِ مُعْجَباً ، أُكْثِرُ ذِكْرَهُ فِي الْمَحَالِّ ، فَدَخَلْتُ عَلى أَبِي مُحَمَّدٍ عليه السلام يَوْماً ، فَقَالَ لِي : «مَا فَعَلَ فَرَسُكَ ؟» فَقُلْتُ : هُوَ عِنْدِي ، وَ هُوَ ذَا هُوَ عَلى بَابِكَ ، وَ عَنْهُ نَزَلْتُ ، فَقَالَ لِيَ : «اسْتَبْدِلْ بِهِ قَبْلَ الْمَسَاءِ إِنْ قَدَرْتَ عَلى مُشْتَرٍ ، وَ لَا تُؤَخِّرْ ذلِكَ» وَ دَخَلَ عَلَيْنَا دَاخِلٌ ، وَ انْقَطَعَ الْكَـلَامُ ، فَقُمْتُ مُتَفَكِّراً ، وَ مَضَيْتُ إِلى مَنْزِلِي ، فَأَخْبَرْتُ أَخِي الْخَبَرَ ، فَقَالَ : مَا أَدْرِي مَا أَقُولُ فِي هذَا ، وَ شَحَحْتُ بِهِ ، وَ نَفِسْتُ عَلَى النَّاسِ بِبَيْعِهِ وَ أَمْسَيْنَا ، فَأَتَانَا السَّائِسُ ـ وَ قَدْ صَلَّيْنَا الْعَتَمَةَ ـ فَقَالَ : يَا مَوْلَايَ ، نَفَقَ فَرَسُكَ ، فَاغْتَمَمْتُ ، وَ عَلِمْتُ أَنَّهُ عَنى هذَا بِذلِكَ الْقَوْلِ .
قَالَ : ثُمَّ دَخَلْتُ عَلى أَبِي مُحَمَّدٍ عليه السلام بَعْدَ أَيَّامٍ وَ أَنَا أَقُولُ فِي نَفْسِي : لَيْتَهُ أَخْلَفَ عَلَيَّ دَابَّةً ؛ إِذْ كُنْتُ اغْتَمَمْتُ بِقَوْلِهِ ، فَلَمَّا جَلَسْتُ ، قَالَ : «نَعَمْ ، نُخْلِفُ دَابَّةً عَلَيْكَ ؛ يَا غُـلَامُ ، أَعْطِهِ بِرْذَوْنِيَ الْكُمَيْتَ ، هذَا خَيْرٌ مِنْ فَرَسِكَ ، وَ أَوْطَأُ ، وَ أَطْوَلُ عُمُراً» .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 129495
صفحه از 856
پرینت  ارسال به