۱۳۴۷.اسحاق روايت كرده و گفته است كه: حديث كرد مرا عمر بن ابى مسلم و گفت كه:در سرّ من رأى مردى از هل مصر بر ما وارد شد كه او را سيف بن ليث مى گفتند و مى خواست كه به مهتدى تظلّم كند. ۱ حاصل آن كه: شكايت داشت در باب مزرعه اى كه داشت و شفيع خادم، آن مزرعه را از او غصب كرده بود و او را از آن بيرون كرده بود. پس ما بر او اشاره نموديم كه عريضه اى به حضرت امام حسن عليه السلام بنويسد و از آن حضرت آسانى امر آن مزرعه را در خواهد. بعد از آن كه نوشت، حضرت به او نوشت كه: «بر تو باكى نيست و مزرعه ات به تو ردّ خواهد شد. پس به نزد سلطان مرو و وكيل شفيع خادم را كه اين مزرعه در دست اوست، ملاقات كن و او را بترسان از پادشاهى كه از همه پادشاهان بزرگ تر است؛ يعنى: خدا كه پروردگار عالميان است».
بعد از آن، او را ملاقات كرد، پس وكيلى كه مزرعه در دستش بود، به آن مرد مصرى گفت كه: شفيع به من نوشت در هنگامى كه تو از مصر بيرون رفتى كه تو را بطلبم و مزرعه را به تو ردّ كنم. بعد از آن، به حكم قاضى ـ يعنى: پسر ابى الشوارب ـ و شهادت شهودان، مزرعه را بر او ردّ نمود و محتاج نشد كه به نزد مهتدى رود و آن مزرعه به او منتقل شد و در دستش آمد و آن را بعد از اين، خبرى نشد.
راوى مى گويد كه: همين سيف بن ليث مرا خبر داد و گفت كه: در هنگامى كه از مصر بيرون آمدم، پسرى داشتم كه بيمار بود، او را وا گذاشتم و پسر ديگرم را نيز وا گذاشتم كه سالش از آن پسر بيمار بيشتر بود، و آن پسر بزرگ وصىّ و قيّم من بود در باب عيال من و در خصوص اموال و مزارع من، پس به خدمت امام حسن عليه السلام نوشتم و از آن حضرت سؤال كردم كه: براى پسر بيمارم دعا كند. حضرت در جواب من نوشت كه: «پسر بيمارت عافيت يافت و پسر بزرگ كه وصىّ و قيّم تو بود، مرد، پس خدا را حمد كن و جزع مكن كه مزدت فرو مى ريزد».
بعد از آن، خبر به من رسيد كه پسرم از بيمارى كه داشت، عافيت يافته و پسر بزرگم مرده در همان روزى كه جواب امام حسن عليه السلام بر من وارد شد.