۱۳۴۸.اسحاق روايت كرده و گفته است كه: حديث كرد مرا يحيى بن قُشيرى (يا قنبرى) كه از اهل ده سماقير۱(يا سماقين است بنابر اختلاف نسخ كافى در هر دو لفظ). و گفت كه: حضرت امام حسن را وكيلى بود كه با آن حضرت در خانه اش اطاقى را فرا گرفته بود، و در آن حجره با آن وكيل، غلامى گرجى بود، پس وكيل اراده كرد كه غلام را بر خويش داخل كند و غلام ابا و امتناع كرد، مگر آن كه شراب نبيذى از برايش بياورد. وكيل از برايش چاره كرد و نبيذ را آورد، بعد از آن او را بر خويش داخل نمود و ميان او و امام حسن عليه السلام سه در فاصله بود كه هر سه قفل آنها بسته بود.
راوى مى گويد كه: وكيل مرا خبر داد و گفت كه: من بيدار بودم، ناگاه ديدم كه درها گشوده مى شود تا آن كه حضرت به نفس نفيس خويش آمد و بر درِ حجره ايستاد و فرمود كه:«اى جماعت، از خدا بپرهيزيد و از خدا بترسيد» و چون صبح كرديم، امر فرمود كه آن غلام را بفروشند و مرا از خانه بيرون كنند.
۱۳۴۹.اسحاق روايت كرده و گفته است كه: خبر داد مرا محمد بن ربيع سائى (يا نسايى، يا نشايى، يا شيبانى، بنابر اختلاف نسخ كافى، وليكن اوّل اصحّ است) و گفت كه: در اهواز با مردى از جماعت ثَنَوية (كه به دو خدا قائل اند) مباحثه كردم، بعد از آن به سرّ من رأى آمدم و چيزى از گفتار آن مرد ثَنَوىّ به دلم چسبيده بود و من بر درِ خانه احمد بن خَضيب نشسته بودم، ناگاه حضرت امام حسن عليه السلام رو آورد كه از دار عامّه بر مى گشت،۲و به سوى من نظر فرمود و به انگشت شهادت خويش اشاره نمود كه:«يكى و يگانه و تنهاست». پس من افتادم و بى هوش شدم.
۱۳۵۰.اسحاق، از ابو هاشم جعفرى روايت كرده است كه گفت: روزى بر امام حسن عسكرى عليه السلام داخل شدم و من اراده داشتم كه از آن حضرت سؤال كنم، آن قدر از نقره را كه به آن انگشترى بسازم و به آن تبرّك جويم. پس نشستم و فراموش كردم آنچه را كه براى آن آمده بودم، و چون آن حضرت را وداع نمودم و برخاستم، انگشتر خود را به نزد من انداخت و فرمود:«نقره مى خواستى و ما انگشتر به تو داديم. نگين و اجرت ساختن آن را نفع كردى. اى ابو هاشم، خدا بر تو گوارا و مبارك گرداند».
من عرض كردم كه: اى آقاى، من شهادت مى دهم كه تو ولىّ خدايى و امام من، كه خدا را به طاعت تو مى پرستم، و ديندارى مى كنم. فرمود كه: «ابو هاشم، خدا تو را بيامرزد».