747
تحفة الأولياء ج2

۱۳۴۸.اسحاق روايت كرده و گفته است كه: حديث كرد مرا يحيى بن قُشيرى (يا قنبرى) كه از اهل ده سماقير۱(يا سماقين است بنابر اختلاف نسخ كافى در هر دو لفظ). و گفت كه: حضرت امام حسن را وكيلى بود كه با آن حضرت در خانه اش اطاقى را فرا گرفته بود، و در آن حجره با آن وكيل، غلامى گرجى بود، پس وكيل اراده كرد كه غلام را بر خويش داخل كند و غلام ابا و امتناع كرد، مگر آن كه شراب نبيذى از برايش بياورد. وكيل از برايش چاره كرد و نبيذ را آورد، بعد از آن او را بر خويش داخل نمود و ميان او و امام حسن عليه السلام سه در فاصله بود كه هر سه قفل آنها بسته بود.
راوى مى گويد كه: وكيل مرا خبر داد و گفت كه: من بيدار بودم، ناگاه ديدم كه درها گشوده مى شود تا آن كه حضرت به نفس نفيس خويش آمد و بر درِ حجره ايستاد و فرمود كه:
«اى جماعت، از خدا بپرهيزيد و از خدا بترسيد» و چون صبح كرديم، امر فرمود كه آن غلام را بفروشند و مرا از خانه بيرون كنند.

۱۳۴۹.اسحاق روايت كرده و گفته است كه: خبر داد مرا محمد بن ربيع سائى (يا نسايى، يا نشايى، يا شيبانى، بنابر اختلاف نسخ كافى، وليكن اوّل اصحّ است) و گفت كه: در اهواز با مردى از جماعت ثَنَوية (كه به دو خدا قائل اند) مباحثه كردم، بعد از آن به سرّ من رأى آمدم و چيزى از گفتار آن مرد ثَنَوىّ به دلم چسبيده بود و من بر درِ خانه احمد بن خَضيب نشسته بودم، ناگاه حضرت امام حسن عليه السلام رو آورد كه از دار عامّه بر مى گشت،۲و به سوى من نظر فرمود و به انگشت شهادت خويش اشاره نمود كه:«يكى و يگانه و تنهاست». پس من افتادم و بى هوش شدم.

۱۳۵۰.اسحاق، از ابو هاشم جعفرى روايت كرده است كه گفت: روزى بر امام حسن عسكرى عليه السلام داخل شدم و من اراده داشتم كه از آن حضرت سؤال كنم، آن قدر از نقره را كه به آن انگشترى بسازم و به آن تبرّك جويم. پس نشستم و فراموش كردم آنچه را كه براى آن آمده بودم، و چون آن حضرت را وداع نمودم و برخاستم، انگشتر خود را به نزد من انداخت و فرمود:«نقره مى خواستى و ما انگشتر به تو داديم. نگين و اجرت ساختن آن را نفع كردى. اى ابو هاشم، خدا بر تو گوارا و مبارك گرداند».
من عرض كردم كه: اى آقاى، من شهادت مى دهم كه تو ولىّ خدايى و امام من، كه خدا را به طاعت تو مى پرستم، و ديندارى مى كنم. فرمود كه: «ابو هاشم، خدا تو را بيامرزد».

1.در نسخه موجود، اين ده، به نام قير آمده است: تسمّى قير.

2.و دار عامّه، خانه اى است كه همه كس در آن داخل مى شوند. و ظاهر اين است كه خانه خليفه مراد باشد، يعنى: حضرت از خانه خليفه بر مى گشت در روز اجتماع مردم؛ چون روز عيد. مترجم


تحفة الأولياء ج2
746

۱۳۴۸.إِسْحَاقُ قَالَ :حَدَّثَنِي يَحْيَى بْنُ الْقُشَيْرِيِّ مِنْ قَرْيَةٍ تُسَمّى قِيرَ ، قَالَ : كَانَ لِأَبِي مُحَمَّدٍ عليه السلام وَكِيلٌ قَدِ اتَّخَذَ مَعَهُ فِي الدَّارِ حُجْرَةً يَكُونُ فِيهَا مَعَهُ خَادِمٌ أَبْيَضُ ، فَأَرَادَ الْوَكِيلُ الْخَادِمَ عَلى نَفْسِهِ ، فَأَبى إِلَا أَنْ يَأْتِيَهُ بِنَبِيذٍ ، فَاحْتَالَ لَهُ نَبِيذاً ، ثُمَّ أَدْخَلَهُ عَلَيْهِ ، وَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ أَبِي مُحَمَّدٍ عليه السلام ثَـلَاثَةُ أَبْوَابٍ مُغْلَقَةٍ ، قَالَ : فَحَدَّثَنِي الْوَكِيلُ ، قَالَ : إِنِّي لَمُنْتَبِهٌ إِذْ أَنَا بِالْأَبْوَابِ تُفْتَحُ حَتّى جَاءَ بِنَفْسِهِ ، فَوَقَفَ عَلى بَابِ الْحُجْرَةِ ، ثُمَّ قَالَ : «يَا هؤُلَاءِ ، اتَّقُوا اللّهَ ، خَافُوا اللّهَ» فَلَمَّا أَصْبَحْنَا ، أَمَرَ بِبَيْعِ الْخَادِمِ ، وَ إِخْرَاجِي مِنَ الدَّارِ .

۱۳۴۹.إِسْحَاقُ قَالَ :أَخْبَرَنِي مُحَمَّدُ بْنُ الرَّبِيعِ السَّائِيُّ ، قَالَ : نَاظَرْتُ رَجُلًا مِنَ الثَّنَوِيَّةِ بِالْأَهْوَازِ ، ثُمَّ قَدِمْتُ سُرَّ مَنْ رَأى وَ قَدْ عَلِقَ بِقَلْبِي شَيْءٌ مِنْ مَقَالَتِهِ ؛ فَإِنِّي لَجَالِسٌ عَلى بَابِ أَحْمَدَ بْنِ الْخَضِيبِ إِذْ أَقْبَلَ أَبُو مُحَمَّدٍ عليه السلام مِنْ دَارِ الْعَامَّةِ يَؤُمُّ الْمَوْكِبَ ، فَنَظَرَ إِلَيَّ ، وَ أَشَارَ بِسَبَّاحَتِهِ : «أَحَداً أَحَداً فَرْداً» . فَسَقَطْتُ مَغْشِيّاً عَلَيَّ .

۱۳۵۰.إِسْحَاقُ ، عَنْ أَبِي هَاشِمٍ الْجَعْفَرِيِّ ، قَالَ :دَخَلْتُ عَلى أَبِي مُحَمَّدٍ عليه السلام يَوْماً وَ أَنَا أُرِيدُ أَنْ أَسْأَلَهُ مَا أَصُوغُ بِهِ خَاتَماً أَتَبَرَّكُ بِهِ ، فَجَلَسْتُ ، وَ أُنْسِيتُ مَا جِئْتُ لَهُ ، فَلَمَّا وَدَّعْتُهُ وَ نَهَضْتُ رَمى إِلَيَّ بِالْخَاتَمِ ، فَقَالَ : «أَرَدْتَ فِضَّةً ، فَأَعْطَيْنَاكَ خَاتَماً ، رَبِحْتَ الْفَصَّ وَ الْكِرَاءَ ، هَنَأَكَ اللّهُ يَا أَبَا هَاشِمٍ».
فَقُلْتُ : يَا سَيِّدِي ، أَشْهَدُ أَنَّكَ وَلِيُّ اللّهِ وَ إِمَامِيَ الَّذِي أَدِينُ اللّهَ بِطَاعَتِهِ ، فَقَالَ : «غَفَرَ اللّهُ لَكَ يَا أَبَا هَاشِمٍ» .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 129331
صفحه از 856
پرینت  ارسال به