۱۳۵۳.على بن محمد، از حسن بن حسين روايت كرده است كه گفت: حديث كرد مرا محمد بن حسن مكفوف و گفت كه: حديث كرد مرا بعضى از اصحاب ما، از بعضى از رگ زنان سرّ من رأى كه از جمله ترسايان بود كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام روزى در وقت نماز ظهر به طلب او فرستاد و فرمود كه:«اين رگ را فصد ۱ كن»، و آن فصّاد گفت كه: رگى به من نمود كه من آن را از جمله رگ هايى كه فصد مى شود، نفهميده بودم و هرگز نديده بودم كه كسى آن را فصد كرده باشد، پس من در دل خود گفتم كه: امرى از اين عجيب تر نديدم، مرا امر مى كند كه در وقت ظهر فصد كنم و اين وقت، وقت فصد نيست؛ چه هوا در نهايت گرمى است و دويم آن كه اين رگ، رگى است كه آن را نمى فهمم.
بعد از آن به من فرمود كه: «منتظر باش كه ديگر باره تو را خواهم طلبيد و در اين خانه باش» و چون شام كردم مرا طلبيد و فرمود كه: «خون را رها كن»، من رها كردم. بعد از آن گفت: «ببند»، من بستم. و فرمود كه: «در خانه باش» و چون نصف شب شد، به سوى من فرستاد و فرمود كه: «خون را رها كن».
فصّاد گفت كه: من تعجّب كردم بيشتر از تعجّبى كه اوّل كرده بودم و خوشم نيامد كه از او بپرسم كه چرا چنين مى كند؟ و گفت كه: به گشودن رگ، خون را رها ساختم، پس خون سفيدى بيرون آمد كه گويا نمك بود. بعد از آن فرمود كه: «خون را حبس كن». فصّاد گفت كه: خون را حبس كردم و گفت كه: بعد از آن فرمود كه: «در خانه باش» و چون صبح كردم قهرمان و كارفرماى خويش را امر فرمود كه سه اشرفى به من دهند. من آن را گرفتم و بيرون آمدم تا آن كه آمدم به نزد پسر بَختِيشوع طبيب نصرانى و اين قصّه را بر او خواندم.
فصّاد گفت كه: پسر بَختِيشوع گفت: به خدا سوگند، كه من نمى فهمم كه چه مى گويى و آنچه مى گويى، نمى دانم و آن را در چيزى در طب نشناخته ام و در كتابى نخوانده ام، و چنان نمى دانم كه كسى در اين روزگار داناتر باشد به كتاب هاى نصرانيّت از فلان كس فارسى. پس به سوى او بيرون رو و از او بپرس.
فصّاد گفت كه: كشتى كوچكى را كرايه كردم تا بصره و آمدم به اهواز، پس به فارس رفتم، به نزد صاحب خود و اين خبر را به او دادم، به من گفت كه: چند روزى مرا مهلت ده. من او را مهلت دادم، بعد از آن به نزد وى آمدم كه جواب بگيرم، گفت كه: اين را كه از اين مرد حكايت مى كنى، حضرت مسيح عليه السلام در عمر خويش يك مرتبه آن را كرده است.