۱۳۵۴.على بن محمد، از بعضى از اصحاب ما روايت كرده است كه گفت: محمد بن حُجر به امام حسن عسكرى عليه السلام نوشت و از عبدالعزيز بن دُلَف و يزيد بن عبداللّه شكايت داشت. حضرت به او نوشت:«امّا عبدالعزيز، خدا تو را از او كفايت كرده و از او خلاص شدى، و امّا يزيد، تو را با او ايستادنى است در نزد خداى تعالى و خدا در ميان شما حكم خواهد كرد». پس عبدالعزيز مرد، و يزيد محمد بن حُجر را كشت.
۱۳۵۵.على بن محمد، از بعضى از اصحاب ما روايت كرده است كه گفت: امام حسن عليه السلام را به نِحرير خادم سپردند، پس نحرير بر آن حضرت تنگ مى گرفت و او را آزار مى كرد. راوى مى گويد كه:زن نِحرير، به نحرير گفت: واى بر تو، از خدا بپرهيز، نمى دانى كه كى در منزل تو است (و آن زن خوبى و صلاح آن حضرت را به نحرير شناسانيد) و گفت كه: من بر تو از او مى ترسم كه به جهت او، به بلايى گرفتار شوى. نِحرير گفت كه: البتّه او را در ميان درندگان (يعنى: شيران) خواهم انداخت و با آن حضرت چنين كرد. پس ديدند كه آن حضرت عليه السلام ايستاده، نماز مى كرد و آن شيران در حوالى و گرداگرد او بودند.
۱۳۵۶.محمد بن يحيى، از احمد بن اسحاق روايت كرده است كه گفت: بر امام حسن عسكرى عليه السلام داخل شدم و از او خواستم كه بنويسد تا به خطّش نظر كنم و آن را بشناسم. چون نامه آن حضرت بر من وارد شد، فرمود:«مى نويسم». بعد از آن فرمود كه: «اى احمد، به درستى كه خطّ بر تو مختلف مى شود از ميان دو قلم از قلم درشت تا قلم ريزه (و مراد، اين است كه خطّى كه من بنويسم، نمى توانى كه همان را سر مشق خود كنى و نامه اى كه بر تو وارد شود و به من منسوب باشد، به همين بشناسى)؛ زيرا كه خط به اعتبار درشتى و ريزكى قلم، تفاوت مى كند. پس به سبب تفاوت آن، شك مكن».
بعد از آن دوات را طلبيد و نوشت و شروع كرد كه مَد بر مى داشت از قعر دوات تا دهن آن، من با خود گفتم ـ در حالى كه آن حضرت در كار نوشتن بود ـ كه از او خواهش مى كنم كه اين قلم را كه به آن نوشته به من ببخشد، و چون از نوشتن فارغ شد، شروع فرمود كه با من سخن مى گفت، و در آن حال قلم را به دستمالى كه از براى دوات قرار داده بود مى ماليد، تا پاك شود. بعد از آن، فرمود كه: «اى احمد، بگير» و آن قلم را به من داد. عرض كردم كه: فداى تو گردم، من بسيار غمناكم براى چيزى كه به من مى رسد در حقّ خودم، و خواستم كه از پدرت بپرسم و آن از برايم مقدّر نشد.
فرمود كه: «اى احمد، آن چه چيز است؟» عرض كردم كه: اى سيّد من، براى ما روايت شده از پدرانت كه خواب پيغمبران بر قفاهاى ايشان است، و خواب مؤمنان بر دست هاى راست ايشان، و خواب منافقان بر دست هاى چپ ايشان، و خواب شياطين بر روى هاى ايشان (كه پيغمبران بر پشت مى خوابند، و مؤمنان بر دست راست، و منافقان بر دست چپ، و شياطين بر رو).
آن حضرت عليه السلام فرمود كه: «امر، همچنين است». عرض كردم كه: اى آقاى من، من منتهاى سعى را به عمل مى آورم كه بر دست راست خود بخوابم و مرا ممكن نمى شود و بر دست راست كه مى خوابم، مرا خواب نمى گيرد. حضرت ساعتى ساكت شد، بعد از آن فرمود كه: «اى احمد، نزديك من بيا». من به آن حضرت نزديك شدم، پس فرمود كه: «دستت را در زير جامه هاى خويش داخل كن». من آن را داخل كردم. پس آن حضرت دستش را از زير جامه هاى خود بيرون آورد و آن را در زير جامه هاى من در آورد و سه مرتبه دست راست خود را بر پهلوى چپ من ماليد و دست چپ خود را بر طرف راست من ماليد.
احمد مى گويد كه: از آن زمان كه آن حضرت عليه السلام با من چنين كرد تا حال، نمى توانم كه بر دست چپ بخوابم و بر دست چپ اصلاً مرا خواب نمى گيرد.