۱۳۵۸.على بن محمد روايت كرده و گفته است كه: حديث كردند مرا محمد و حسن ـ پسران على بن ابراهيم ـ در سال دويست و هفتاد و نه و گفتند كه: حديث كرد ما را محمد بن على بن عبدالرّحمان عبدى كه از قبيله عبدالقيس است، از ضوء بن على عِجْلى، از مردى از اهل فارس كه او را نام برد كه گفت: به سرّ من رأى آمدم و بر درِ خانه امام حسن عسكرى عليه السلام ماندم، پس مرا طلبيد بى آن كه رخصت طلب كنم، و چون داخل شدم و سلام كردم، فرمود كه:«اى ابوفلان، حالت چون است؟» پس به من فرمود كه: «بنشين اى فلان»، بعد از آن مرا سؤال كرد از جماعتى از مردان و زنان از كسان من و فرمود كه: «چه باعث شد كه تو را به اينجا آورد؟» (تا آخر آنچه در باب مذكور گذشت. ۱ وليكن در آخر حديث چون اوّل آن زيادتى و تتّمه هست كه در آنجا بود و آن تتّمه اين است كه:) پس ضوء بن على گفت كه: به آن فارسى گفتم كه: از برايش چند سال را مظنّه مى كردى؟ گفت: دو سال. عبدى گفت كه: من به ضوء گفتم كه: تو چند سال را از برايش مظنّه مى كنى؟ گفت: چهارده سال و ابو على و ابو عبداللّه گفتند كه: ما از برايش بيست و يك سال را مظنّه مى كنيم؟ چه ايشان آن حضرت را در اوقات مختلف ديده بودند.