759
تحفة الأولياء ج2

۱۳۵۹.على بن محمد، و از چندين نفر از اصحاب قمّيان ما، از محمد بن محمد عامرى، از ابو سعيد غانم هندى روايت كرده است كه گفت:من در شهرى از شهرهاى هند بودم ـ كه مشهور است به كشمير داخل ـ (يعنى: كشميرى كه داخل است در زمين هند؛ نه آن كشميرى كه خارج از زمين هند است) و آشنايانى چند داشتم كه همه از طرف دست راست پادشاه بر كرسى ها مى نشستند، و ايشان چهل نفر بودند، و همه ايشان كتاب هاى چهارگانه را كه عبارت است از: تورات و انجيل و زبور و صحف ابراهيم، مى خواندند و ما در ميان مردمان حكم مى كرديم و ايشان را در دينى كه داشتند، دانشمند مى گردانيديم، و در حلال و حرامى كه داشتند، ايشان را فتوا مى داديم و همه مردمان از پادشاه و غير او و آنان كه در مرتبه از او پست تر بودند، به سوى ما پناه مى آوردند، و در مسائل به ما رجوع مى نمودند، پس ذكر رسول خدا صلى الله عليه و آله را جارى كرديم و نامش را مذكور نموديم و گفتيم كه: اين پيغمبر كه در كتاب هاى آسمانى مذكور است، امرش بر ما پوشيده شده است، و بر ما واجب است كه او را تفحّص كنيم و نشانه او را طلب نماييم، و رأى ما متّفق شد (و با يكديگر اتّفاق نموديم) بر اين كه من بيرون آيم و پيغمبر و احوال او را از براى ايشان طلب كنم، پس بيرون آمدم و مال بسيارى با من بود و دوازده ماه گشتم تا به كابل نزديك شدم و گروهى از تركان به من برخوردند و مرا مانع شدند و بر من غالب آمدند و مال مرا گرفتند و زخم هاى سختى به من رسيد و كسى مرا به شهر كابل رسانيد و پادشاه كابل چون بر خبر من مطلّع شد، مرا به شهر بلخ فرستاد و در آن وقت، داود بن عبّاس بن ابى اسود، حاكم بلخ بود. پس خبر من به او رسيد و به او گفتند كه: من به عنوان طلب دين از هند بيرون آمده ام و لغت فارسى را آموخته ام و با فقها و متكلّمان مباحثه كرده ام.
داود بن عبّاس به سوى من فرستاد و مرا در مجلس خود حاضر گردانيد، و فقها را بر سر من جمع كرد و با من گفت وگو كردند. پس من ايشان را اعلام نمودم كه من از شهر خويش بيرون آمده ام از براى طلب كردن اين پيغمبرى كه ذكر او را در كتاب ها يافته ام. داود به من گفت كه: آن پيغمبر كيست و نامش چيست؟ گفتم: محمد. داود گفت كه: آن پيغمبر ما است كه تو او را مى طلبى. من از فقهاى شرايع دين، آن حضرت را سؤال كردم و ايشان مرا اعلام كردند، پس به ايشان گفتم كه: من مى دانم محمد، پيغمبر است و نمى دانم كه آن همين است كه شما او را وصف مى كنيد، يا نه؟ پس موضع او را به من اعلام كنيد و بگوييد كه در كجا مى باشد تا من او را قصد كنم و به نزد او روم و از او سؤال كنم، از علامت ها و دلالت ها كه در نزد من است و آنها را مى دانم. پس اگر صاحب من باشد كه او را طلب كرده ام، به او ايمان مى آورم. گفتند كه: آن حضرت عليه السلام از دنيا رفته است. گفتم كه: وصىّ و جانشين او كيست؟ گفتند: ابوبكر. گفتم كه: نامش را براى من بيان كنيد؛ زيرا كه اين كُنيت او است. گفتند: عبداللّه پسر عثمان و او را به قريش نسبت دادند. گفتم كه: نسب پيغمبر خويش محمد را براى من بيان كنيد. پس نسب او را براى من بيان كردند. گفتم كه: اينك آن پيغمبرى كه من او را طلب مى كنم، نيست پيغمبرى كه من او را طلب مى كنم، جانشينش برادر اوست در دين و پسر عموى او در نسب و شوهر دختر او و پدر فرزندان او و اين پيغمبر را بر روى زمين فرزندى نيست غير از فرزندان اين مردى كه جانشين اوست.
غانم مى گويد كه: چون اين را شنيدند، به سوى من جستند و گفتند: ايّها الامير، اين مرد از شرك بيرون آمده و داخل كفر شده است، و اينك خونش حلال است. من به ايشان گفتم: اى گروه، من مردى ام كه دين دارم، و به آن چنگ در زده ام و آن را محكم گرفته ام و از آن مفارقت نمى كنم، تا چيزى را ببينم كه از آن قوى تر باشد. به درستى كه من صفت اين مرد را يافتم در كتاب هايى كه خدا آنها را بر پيغمبرانش فرو فرستاده و جز اين نيست كه از بلاد هند بيرون آمدم و از عزّتى كه در آن بودم، دست برداشتم، به جهت آن كه او را طلب كنم. و چون از امر پيغمبر شما كه شما او را ذكر كرديد، تفحص كردم، آن پيغمبرى كه در كتاب ها وصف شده بود، نبود، پس دست از من برداريد.
و حاكم به سوى مردى فرستاد كه او را حسين بن اشكيب مى گويند و او را طلبيد و چون آمد، به او گفت كه: با اين مرد هندى مباحثه كن. حسين در جواب حاكم گفت كه: خدا تو را به اصلاح آورد، در نزد تو فقها و علما هستند و ايشان به مباحثه كردن با او داناتر و بيناترند. حاكم گفت: با او مباحثه كن؛ چنانچه من به تو مى گويم و با او خلوت كن و از براى او باريك شو و خوب دل بدار تا درست خاطر نشان او كنى و با او مدارايى و ملاطفت و مهربانى كن و چون به خلوت رفتيم، حسين بن اشكيب به من گفت بعد از آن كه با يكديگر گفت وگو كرده بوديم و آنچه را بايست كه من به او بگويم گفته بودم، و آنچه را كه بايست او به من بگويد گفته بود، كه آن پيغمبرى كه تو او را طلب مى كنى، همين پيغمبرى است كه اين گروه او را وصف كردند و امر در جانشين او چنانچه ايشان گفتند، نيست. اين پيغمبر، محمد بن عبداللّه بن عبدالمطّلب است و وصىّ او، على بن ابى طالب بن عبدالمطّلب است و آن حضرت، شوهر فاطمه دختر محمد صلى الله عليه و آله است و پدر حسن و حسين كه دو نبيره محمدند.
ابو سعيد غانم مى گويد كه: من گفتم: اللّه اكبر! اينك همان است كه من طلب مى كردم، پس به سوى داود بن عبّاس برگشتم و به او گفتم كه: ايّها الامير، آنچه را كه طلب مى كردم يافتم، و من شهادت مى دهم كه نيست خدايى مگر خدا و اين كه محمد صلى الله عليه و آله رسول خدا است.
غانم مى گويد: پس داود با من نيكى و احسان نمود، و عطا و جائزه داد و به حسين گفت كه: او را تفقّد كن و بارجويى نما و از احوالش غافل مشو. غانم مى گويد: بعد از آن، به سوى حسين رفتم و با او اُنس گرفتم و مرا دانشمند گردانيد در آنچه به آن محتاج بودم؛ از نماز و روزه و ساير واجبات.
غانم مى گويد كه: به او گفتم كه: ما در كتاب هاى خود مى خوانيم كه محمد صلى الله عليه و آله خاتم پيغمبران است، كه پيغمبرى بعد از او نيست، و نيز مى خوانيم كه امر امامت بعد از او، با وصىّ و وارث و خليفه بعد از او است. بعد از آن با وصىّ بعد از وصىّ و پيوسته امر خدا كه خلافت است، در فرزندان ايشان جارى است تا دنيا تمام شود. پس وصىّ وصىّ محمد كيست؟ گفت كه: امام حسن، بعد از آن امام حسين، پسران محمد. پس امر را راند در باب وصيّت و همه را شمرد تا به حضرت صاحب الزّمان عليه السلام رسيد. پس آنچه حادث شده بود از امر غايب شدن، به من اعلام نمود. بعد از آن مرا همّتى نبود مگر طلب كردن ناحيه مقدّسه و منزل آن حضرت و همه همّت من بر آن مقصود شد.
راوى مى گويد: پس غانم به قم آمد و با اصحاب ما نشست در سال شصت و چهارم (و ظاهر اين است كه دويست، از حديث افتاده باشد، يا آن كه به جهت ظهور ذكر، نكرده، چنان كه متعارف است كه كسور را ذكر مى كنند و عدد تامّ معلوم معهود را مى اندازند و اين، اظهر است). حاصل مراد آن كه: غانم در سال دويست و بيست و چهارم در شهر قم بود و با اصحاب ما بيرون رفت تا به بغداد رسيد و او را رفيقى بود از اهل سِند كه با او بود و به جهت هم مذهبى همراه او شده بود.
راوى مى گويد كه: غانم مرا خبر داد و گفت كه: بعضى از اخلاق رفيق خود را انكار كردم و از آن خوشم نيامد، پس از او جدا شدم و بيرون رفتم تا به عبّاسيّه رسيدم، ۱ و در كار مهيّا شدن براى نماز و نماز كردن بودم، و من ايستاده و متفكّر بودم در آنچه از براى طلب كردن آن قصد كرده بودم، ناگاه ديدم كه كسى به نزد من آمد و گفت: تويى كه نامت در هند فلان است؟ گفتم: آرى. گفت: آقاى خود را اجابت كن كه تو را مى طلبد. من با او روانه شدم و پيوسته مرا در راه ها و كوچه ها داخل مى نمود تا آن كه در خانه و بستانى آمد. ناگاه ديدم كه آن حضرت عليه السلام نشسته و به سخن اهل هند فرمود كه: «اى فلان، خوش آمدى، حالت چون است؟ و چگونه گذاشتى فلان و فلان و فلان را؟» تا آن كه همه آن چهل نفر را شمرد و نام برد و مرا از حال ايشان يك به يك سؤال كرد.
بعد از آن مرا خبر داد به آنچه آن را جارى ساخته بوديم و همه اينها را به سخن اهل هند مى فرمود و فرمود كه: «اراده كرده اى كه با اهل قم به حج روى؟» عرض كردم: آرى، اى سيّد من. فرمود كه: «با ايشان به حج مرو و در اين سال برگرد و در سال آينده به حج رو». پس كيسه زرى كه در پيش رويش بود، به سوى من انداخت و فرمود كه: «اين را خرجى خويش گردان و در بغداد، در خانه فلان داخل مشو» و آن شخص را نام برد و فرمود كه: «او را بر هيچ چيز مطّلع مگردان».
راوى مى گويد كه: غانم برگشت به سوى ما و به آن شهرى كه بوديم، و بعد از آن پيك ها به نزد ما آمدند و ما را اعلام كردند كه اصحاب ما كه به حج رفته بودند، از عقبه برگشتند و به حج نرفتند و غانم به جانب خراسان رفت و چون سال آينده شد، به حج رفت و از طرف خراسان هديه و سوغاتى به سوى ما فرستاد، و مدّتى در خراسان ماند و در آنجا وفات كرد، خدا او را رحمت كند .

1.و آن عمارت و مسجد بنى عبّاس است در سامرّه، و ترجمه آن به قريه عبّاسيّه صورتى ندارد. مترجم


تحفة الأولياء ج2
758

۱۳۵۹.عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ وَ عَنْ غَيْرِ وَاحِدٍ مِنْ أَصْحَابِنَا الْقُمِّيِّينَ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُحَمَّدٍ الْعَامِرِيِّ ، عَنْ أَبِي سَعِيدٍ غَانِمٍ الْهِنْدِيِّ ، قَالَ :كُنْتُ بِمَدِينَةِ الْهِنْدِ ـ الْمَعْرُوفَةِ بِقِشْمِيرَ الدَّاخِلَةِ ـ وَ أَصْحَابٌ لِي يَقْعُدُونَ عَلى كَرَاسِيَّ عَنْ يَمِينِ الْمَلِكِ أَرْبَعُونَ رَجُلًا كُلُّهُمْ يَقْرَأُ الْكُتُبَ الْأَرْبَعَةَ : التَّوْرَاةَ ، وَ الْاءِنْجِيلَ ، وَ الزَّبُورَ ، وَ صُحُفَ إِبْرَاهِيمَ ، نَقْضِي بَيْنَ النَّاسِ ، وَ نُفَقِّهُهُمْ فِي دِينِهِمْ ، وَ نُفْتِيهِمْ فِي حَـلَالِهِمْ وَ حَرَامِهِمْ ، يَفْزَعُ النَّاسُ إِلَيْنَا : الْمَلِكُ فَمَنْ دُونَهُ ، فَتَجَارَيْنَا ذِكْرَ رَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله ، فَقُلْنَا : هذَا النَّبِيُّ الْمَذْكُورُ فِي الْكُتُبِ قَدْ خَفِيَ عَلَيْنَا أَمْرُهُ ، وَ يَجِبُ عَلَيْنَا الْفَحْصُ عَنْهُ وَ طَلَبُ أَثَرِهِ ، وَ اتَّفَقَ رَأْيُنَا وَ تَوَافَقْنَا عَلى أَنْ أَخْرُجَ ، فَأَرْتَادَ لَهُمْ ، فَخَرَجْتُ وَ مَعِي مَالٌ جَلِيلٌ ، فَسِرْتُ اثْنَيْ عَشَرَ شَهْراً حَتّى قَرُبْتُ مِنْ كَابُلَ ، فَعَرَضَ لِي قَوْمٌ مِنَ التُّرْكِ ، فَقَطَعُوا عَلَيَّ ، وَ أَخَذُوا مَالِي ، وَ جُرِحْتُ جِرَاحَاتٍ شَدِيدَةً ، وَ دُفِعْتُ إِلى مَدِينَةِ كَابُلَ ، فَأَنْفَذَنِي مَلِكُهَا ـ لَمَّا وَقَفَ عَلى خَبَرِي ـ إِلى مَدِينَةِ بَلْخَ ، وَ عَلَيْهَا إِذْ ذَاكَ دَاوُدُ بْنُ الْعَبَّاسِ بْنِ أَبِي أَسْوَدَ ، فَبَلَغَهُ خَبَرِي ، وَ أَنِّي خَرَجْتُ مُرْتَاداً مِنَ الْهِنْدِ ، وَ تَعَلَّمْتُ الْفَارِسِيَّةَ ، وَ نَاظَرْتُ الْفُقَهَاءَ وَ أَصْحَابَ الْكَـلَامِ ، فَأَرْسَلَ إِلَيَّ دَاوُدُ بْنُ الْعَبَّاسِ ، فَأَحْضَرَنِي مَجْلِسَهُ ، وَ جَمَعَ عَلَيَّ الْفُقَهَاءَ ، فَنَاظَرُونِي ، فَأَعْلَمْتُهُمْ أَنِّي خَرَجْتُ مِنْ بَلَدِي أَطْلُبُ هذَا النَّبِيَّ الَّذِي وَجَدْتُهُ فِي الْكُتُبِ ، فَقَالَ لِي : مَنْ هُوَ ؟ وَ مَا اسْمُهُ ؟ فَقُلْتُ : مُحَمَّدٌ ، فَقَالُوا : هُوَ نَبِيُّنَا الَّذِي تَطْلُبُ ، فَسَأَلْتُهُمْ عَنْ شَرَائِعِهِ ، فَأَعْلَمُونِي .
فَقُلْتُ لَهُمْ : أَنَا أَعْلَمُ أَنَّ مُحَمَّداً نَبِيٌّ ، وَ لَا أَعْلَمُهُ هذَا الَّذِي تَصِفُونَ أَمْ لَا ؟ فَأَعْلِمُونِي مَوْضِعَهُ لِأَقْصِدَهُ ، فَأُسَائِلَهُ عَنْ عَـلَامَاتٍ عِنْدِي وَ دَلَالَاتٍ ، فَإِنْ كَانَ صَاحِبِيَ الَّذِي طَلَبْتُ ، آمَنْتُ بِهِ ، فَقَالُوا : قَدْ مَضى عليه السلام ، فَقُلْتُ : فَمَنْ وَصِيُّهُ وَ خَلِيفَتُهُ ؟ فَقَالُوا : أَبُو بَكْرٍ .
قُلْتُ : فَسَمُّوهُ لِي ؛ فَإِنَّ هذِهِ كُنْيَتُهُ ، قَالُوا : عَبْدُ اللّهِ بْنُ عُثْمَانَ ، وَ نَسَبُوهُ إِلى قُرَيْشٍ .
قُلْتُ : فَانْسُبُوا لِي مُحَمَّداً نَبِيَّكُمْ ، فَنَسَبُوهُ لِي ، فَقُلْتُ : لَيْسَ هذَا صَاحِبِيَ الَّذِي طَلَبْتُ ، صَاحِبِيَ الَّذِي أَطْلُبُهُ خَلِيفَتُهُ أَخُوهُ فِي الدِّينِ ، وَ ابْنُ عَمِّهِ فِي النَّسَبِ ، وَ زَوْجُ ابْنَتِهِ ، وَ أَبُو وُلْدِهِ ، لَيْسَ لِهذَا النَّبِيِّ ذُرِّيَّةٌ عَلَى الْأَرْضِ غَيْرُ وُلْدِ هذَا الرَّجُلِ الَّذِي هُوَ خَلِيفَتُهُ .
قَالَ : فَوَثَبُوا بِي ، وَ قَالُوا : أَيُّهَا الْأَمِيرُ ، إِنَّ هذَا قَدْ خَرَجَ مِنَ الشِّرْكِ إِلَى الْكُفْرِ ، هذَا حَـلَالُ الدَّمِ ، فَقُلْتُ لَهُمْ : يَا قَوْمُ ، أَنَا رَجُلٌ مَعِي دِينٌ ، مُتَمَسِّكٌ بِهِ، لَا أُفَارِقُهُ حَتّى أَرى مَا هُوَ أَقْوى مِنْهُ ، إِنِّي وَجَدْتُ صِفَةَ هذَا الرَّجُلِ فِي الْكُتُبِ الَّتِي أَنْزَلَهَا اللّهُ عَلى أَنْبِيَائِهِ ، وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ مِنْ بِـلَادِ الْهِنْدِ وَ مِنَ الْعِزِّ الَّذِي كُنْتُ فِيهِ طَلَباً لَهُ ، فَلَمَّا فَحَصْتُ عَنْ أَمْرِ صَاحِبِكُمُ الَّذِي ذَكَرْتُمْ ، لَمْ يَكُنِ النَّبِيَّ الْمَوْصُوفَ فِي الْكُتُبِ ، فَكَفُّوا عَنِّي .
وَ بَعَثَ الْعَامِلُ إِلى رَجُلٍ ـ يُقَالُ لَهُ : الْحُسَيْنُ بْنُ إِشْكِيبَ ـ فَدَعَاهُ ، فَقَالَ لَهُ : نَاظِرْ هذَا الرَّجُلَ الْهِنْدِيَّ ، فَقَالَ لَهُ الْحُسَيْنُ : أَصْلَحَكَ اللّهُ ، عِنْدَكَ الْفُقَهَاءُ وَ الْعُلَمَاءُ وَ هُمْ أَعْلَمُ وَ أَبْصَرُ بِمُنَاظَرَتِهِ ، فَقَالَ لَهُ : نَاظِرْهُ كَمَا أَقُولُ لَكَ ، وَ اخْلُ بِهِ ، وَ الْطُفْ لَهُ ، فَقَالَ لِيَ الْحُسَيْنُ بْنُ إِشْكِيبَ ـ بَعْدَ مَا فَاوَضْتُهُ ـ : إِنَّ صَاحِبَكَ الَّذِي تَطْلُبُهُ هُوَ النَّبِيُّ الَّذِي وَصَفَهُ هؤُلَاءِ ، وَ لَيْسَ الْأَمْرُ فِي خَلِيفَتِهِ كَمَا قَالُوا ، هذَا النَّبِيُّ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللّهِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ ، وَ وَصِيُّهُ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ هُوَ زَوْجُ فَاطِمَةَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ وَ أَبُو الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سِبْطَيْ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله .
قَالَ غَانِمٌ أَبُو سَعِيدٍ : فَقُلْتُ : اللّهُ أَكْبَرُ ، هذَا الَّذِي طَلَبْتُ ؛ فَانْصَرَفْتُ إِلى دَاوُدَ بْنِ الْعَبَّاسِ ، فَقُلْتُ لَهُ : أَيُّهَا الْأَمِيرُ ، وَجَدْتُ مَا طَلَبْتُ ، وَ أَنَا أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَا اللّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ .
قَالَ : فَبَرَّنِي ، وَ وَصَلَنِي ، وَ قَالَ لِلْحُسَيْنِ : تَفَقَّدْهُ . قَالَ : فَمَضَيْتُ إِلَيْهِ حَتّى آنَسْتُ بِهِ ، وَ فَقَّهَنِي فِيمَا احْتَجْتُ إِلَيْهِ مِنَ الصَّـلَاةِ وَ الصِّيَامِ وَ الْفَرَائِضِ .
قَالَ : فَقُلْتُ لَهُ : إِنَّا نَقْرَأُ فِي كُتُبِنَا أَنَّ مُحَمَّداً خَاتَمُ النَّبِيِّينَ ، لَا نَبِيَّ بَعْدَهُ ، وَ أَنَّ الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ إِلى وَصِيِّهِ وَ وَارِثِهِ وَ خَلِيفَتِهِ مِنْ بَعْدِهِ ، ثُمَّ إِلَى الْوَصِيِّ بَعْدَ الْوَصِيِّ ، لَا يَزَالُ أَمْرُ اللّهِ جَارِياً فِي أَعْقَابِهِمْ حَتّى تَنْقَضِيَ الدُّنْيَا ، فَمَنْ وَصِيُّ وَصِيِّ مُحَمَّدٍ ؟ قَالَ : الْحَسَنُ ، ثُمَّ الْحُسَيْنُ ـ ابْنَا مُحَمَّدٍ ـ ثُمَّ سَاقَ الْأَمْرَ فِي الْوَصِيَّةِ حَتَّى انْتَهى إِلى صَاحِبِ الزَّمَانِ عليه السلام .
ثُمَّ أَعْلَمَنِي مَا حَدَثَ ؛ فَلَمْ يَكُنْ لِي هِمَّةٌ إِلَا طَلَبُ النَّاحِيَةِ .
فَوَافى قُمَّ ، وَ قَعَدَ مَعَ أَصْحَابِنَا فِي سَنَةِ أَرْبَعٍ وَ سِتِّينَ ، وَ خَرَجَ مَعَهُمْ حَتّى وَافى بَغْدَادَ ، وَ مَعَهُ رَفِيقٌ لَهُ مِنْ أَهْلِ السِّنْدِ كَانَ صَحِبَهُ عَلَى الْمَذْهَبِ .
قَالَ : فَحَدَّثَنِي غَانِمٌ ، قَالَ : وَ أَنْكَرْتُ مِنْ رَفِيقِي بَعْضَ أَخْـلَاقِهِ ، فَهَجَرْتُهُ ، وَ خَرَجْتُ حَتّى سِرْتُ إِلَى الْعَبَّاسِيَّةِ أَتَهَيَّأُ لِلصَّـلَاةِ وَ أُصَلِّي ، وَ إِنِّي لَوَاقِفٌ مُتَفَكِّرٌ فِيمَا قَصَدْتُ لِطَلَبِهِ إِذَا أَنَا بِآتٍ قَدْ أَتَانِي ، فَقَالَ : أَنْتَ فُـلَانٌ ؟ ـ اسْمُهُ بِالْهِنْدِ ـ فَقُلْتُ : نَعَمْ ، فَقَالَ : أَجِبْ مَوْلَاكَ ، فَمَضَيْتُ مَعَهُ ، فَلَمْ يَزَلْ يَتَخَلَّلُ بِيَ الطُّرُقَ حَتّى أَتى دَاراً وَ بُسْتَاناً ، فَإِذَا أَنَا بِهِ عليه السلام جَالِسٌ ، فَقَالَ : «مَرْحَباً يَا فُـلَانُ ـ بِكَـلَامِ الْهِنْدِ ـ كَيْفَ حَالُكَ ؟ وَ كَيْفَ خَلَّفْتَ فُـلَاناً وَ فُـلَاناً ؟» حَتّى عَدَّ الْأَرْبَعِينَ كُلَّهُمْ ، فَسَاءَلَنِي عَنْهُمْ وَاحِداً وَاحِداً ، ثُمَّ أَخْبَرَنِي بِمَا تَجَارَيْنَا ، كُلُّ ذلِكَ بِكَـلَامِ الْهِنْدِ .
ثُمَّ قَالَ : «أَرَدْتَ أَنْ تَحُجَّ مَعَ أَهْلِ قُمَّ ؟» قُلْتُ : نَعَمْ ، يَا سَيِّدِي ، فَقَالَ : «لَا تَحُجَّ مَعَهُمْ ، وَ انْصَرِفْ سَنَتَكَ هذِهِ ، وَ حُجَّ فِي قَابِلٍ». ثُمَّ أَلْقى إِلَيَّ صُرَّةً كَانَتْ بَيْنَ يَدَيْهِ ، فَقَالَ لِيَ : «اجْعَلْهَا نَفَقَتَكَ ، وَ لَا تَدْخُلْ إِلى بَغْدَادَ إِلى فُـلَانٍ ـ سَمَّاهُ ـ وَ لَا تُطْلِعْهُ عَلى شَيْءٍ»، وَ انْصَرِفْ إِلَيْنَا إِلَى الْبَلَدِ .
ثُمَّ وَافَانَا بَعْضُ الْفُيُوجِ ، فَأَعْلَمُونَا أَنَّ أَصْحَابَنَا انْصَرَفُوا مِنَ الْعَقَبَةِ ، وَ مَضى نَحْوَ خُرَاسَانَ ، فَلَمَّا كَانَ فِي قَابِلٍ ، حَجَّ وَ أَرْسَلَ إِلَيْنَا بِهَدِيَّةٍ مِنْ طُرَفِ خُرَاسَانَ ، فَأَقَامَ بِهَا مُدَّةً ، ثُمَّ مَاتَ رَحِمَهُ اللّهُ .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 129881
صفحه از 856
پرینت  ارسال به