767
تحفة الأولياء ج2

۱۳۶۱.على بن محمد، از محمد بن حَمويه سُويداوى، از محمد بن ابراهيم بن مهزيار روايت كرده است كه گفت:در هنگامى كه امام حسن عسكرى عليه السلام از دنيا رفت، من شك كردم و در نزد پدرم مال بسيارى جمع شده بود، پس آن مال را برداشت و بر كشتى سوار شد و من همراه او به عنوان مشايعت بيرون رفتم. پدرم را تب سختى عارض شد و ناخوش گرديد، گفت: اى فرزند عزيز من، مرا برگردان كه اين نشانه مرگ است و به من گفت كه: از خدا بپرهيز در باب اين مال، و به من وصيّت نمود كه آن را به عراق برسانم و وفات كرد.
بعد از آن من با خود گفتم كه: پدرم چنان نبود كه وصيّت كند به چيزى كه درست نباشد. اين مال را بر مى دارم و به سوى عراق مى روم و خانه اى بر كنار شطّ بغداد كرايه مى كنم، و كسى را به چيزى خبر نمى دهم، پس اگر چيزى از براى من ظاهر و روشن شود، چون روشن شدن آن در روزگار امام حسن عسكرى عليه السلام ، آن را مى فرستم و اگر چنان نشود، خود آن را مى خورم و به مصرف خويش مى رسانم.
پس به عراق آمدم و خانه اى را كرايه كردم بر كنار شطّ و چند روزى در آنجا ماندم، ناگاه ديدم كه نامه اى با فرستاده اى آمد و در آن نامه نوشته بود كه: «اى محمد، چنين و چنين همراه تو است در اندران چنين و چنين» تا آن كه همه آنچه را كه با من بود، بر من خواند، از آنچه علم من به آن احاطه ننموده بود، پس، آن را بفرستاده تسليم كردم و چند روزى ماندم كه سرى از براى من بلند نمى شد (يعنى: كسى به من التفات نمى كرد و با من تكلّم نمى نمود) و به اين سبب بسيار غمناك شدم، بعد از آن توقيعى از آن حضرت به سوى من بيرون آمد كه: «ما تو را به جاى پدرت باز داشتيم، پس خدا را حمد كن».


تحفة الأولياء ج2
766

۱۳۶۱.عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ حَمَّوَيْهِ السُّوَيْدَاوِيِّ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِبْرَاهِيمَ بْنِ مَهْزِيَارَ ، قَالَ :شَكَكْتُ عِنْدَ مُضِيِّ أَبِي مُحَمَّدٍ عليه السلام ، وَ اجْتَمَعَ عِنْدَ أَبِي مَالٌ جَلِيلٌ ، فَحَمَلَهُ ، وَ رَكِبَ السَّفِينَةَ ، وَ خَرَجْتُ مَعَهُ مُشَيِّعاً ، فَوُعِكَ وَعْكاً شَدِيداً ، فَقَالَ : يَا بُنَيَّ ، رُدَّنِي ، فَهُوَ الْمَوْتُ ، وَ قَالَ لِيَ : اتَّقِ اللّهَ فِي هذَا الْمَالِ ؛ وَ أَوْصى إِلَيَّ ، فَمَاتَ .
فَقُلْتُ فِي نَفْسِي : لَمْ يَكُنْ أَبِي لِيُوصِيَ بِشَيْءٍ غَيْرِ صَحِيحٍ ، أَحْمِلُ هذَا الْمَالَ إِلَى الْعِرَاقِ ، وَ أَكْتَرِي دَاراً عَلَى الشَّطِّ ، وَ لَا أُخْبِرُ أَحَداً بِشَيْءٍ ، وَ إِنْ وَضَحَ لِي شَيْءٌ كَوُضُوحِهِ أَيَّامَ أَبِي مُحَمَّدٍ عليه السلام ، أَنْفَذْتُهُ ، وَ إِلَا قَصَفْتُ بِهِ .
فَقَدِمْتُ الْعِرَاقَ ، وَ اكْتَرَيْتُ دَاراً عَلَى الشَّطِّ ، وَ بَقِيتُ أَيَّاماً ، فَإِذَا أَنَا بِرُقْعَةٍ مَعَ رَسُولٍ ، فِيهَا : «يَا مُحَمَّدُ ، مَعَكَ كَذَا وَ كَذَا فِي جَوْفِ كَذَا وَ كَذَا» حَتّى قَصَّ عَلَيَّ جَمِيعَ مَا مَعِي مِمَّا لَمْ أُحِطْ بِهِ عِلْماً ، فَسَلَّمْتُهُ إِلَى الرَّسُولِ ، وَ بَقِيتُ أَيَّاماً لَا يُرْفَعُ لِي رَأْسٌ ، وَ اغْتَمَمْتُ ، فَخَرَجَ إِلَيَّ : «قَدْ أَقَمْنَاكَ مَكَانَ أَبِيكَ ، فَاحْمَدِ اللّهَ» .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 129346
صفحه از 856
پرینت  ارسال به