۱۳۶۲.محمد بن ابى عبداللّه ، از ابو عبداللّه نسائى روايت كرده است كه گفت:چيزى چند از مرزبانى حارثى را به ناحيه مقدّسه رسانيدم و دست برنجن طلايى در ميان آنها بود، پس همه آنها قبول شد و دست برنجن به من رد شد، و مأمور شدم به اين كه آن را بشكنم. پس آن را شكستم، ديدم كه در ميان آن چند مثقالى آهن و مس يا روى بود. من آن را بيرون كردم و طلاى آن را فرستادم و آن را قبول فرمود.
۱۳۶۳.على بن محمد، از فضل خزّاز مدائنى ـ غلام آزاد شده خديجه دختر محمد، يعنى: ابوجعفر عليه السلام ـ روايت كرده استكه گفت: گروهى از اهل مدينه از فرزندان ابوطالب به حقّ قائل بودند، و به امامت ائمّه اعتقاد داشتند، و در زمان معيّنى وظيفه ها بر ايشان وارد مى شد و چون امام حسن عسكرى عليه السلام از دنيا رفت، گروهى از ايشان از اعتقاد به فرزند آن حضرت برگشتند، پس وظيفه ها وارد شد بر كسانى از ايشان كه بر اعتقاد به فرزند آن حضرت ثابت مانده بودند، و از باقى ماندگان قطع شد، پس آنها چنان شدند كه در ميانه ياد كنندگان ياد نمى شوند، و كسى نام ايشان را نمى برد. و الحمدللّه ربّ العالمين.