۱۳۶۴.على بن محمد روايت كرده و گفته است كه:مردى از اهل دهات عراق مالى را به ناحيه مقدّسه رسانيد، پس آن مال بر او رد شد، و به او گفته شد كه: حقّ پسران عموى خويش را از آن بيرون كن - و آن چهارصد درم است - و مزرعه اى در دست آن مرد بود كه پسران عمويش در آن شركتى داشتند، و آن مزرعه را بر ايشان حبس كرده بود. بعد از آن نظر كرد ديد كه آنچه مال پسران عموى اوست از آن مال، چهارصد درم است. پس آن را بيرون كرد و باقى مانده را فرستاد و قبول شد.
۱۳۶۵.قاسم بن علاء روايت كرده و گفته است كه: مرا چندين پسر متولّد شد و عريضه مى نوشتم و خواهش مى نمودم كه آن حضرت دعا بفرمايد، و براى ايشان به من چيزى نمى نوشت. پس همه ايشان مردند و چون حسن پسرم از براى من متولّد شد، نوشتم و سؤال كردم كه دعا بفرمايد. پس جواب به من رسيد كه:«اين فرزند، باقى مى ماند و الحمد للّه ».
۱۳۶۶.على بن محمد، از ابو عبداللّه بن صالح روايت كرده است كه گفت:سالى از سال ها در بغداد بودم و در باب بيرون رفتن، از آن حضرت رخصت طلبيدم و مرا مرخّص نفرمود، پس بيست و دو روز ماندم و قافله به سوى نهروان بيرون رفته بودند و در روز چهارشنبه، در باب بيرون رفتن رخصت يافتم و به من گفته شد كه: در همين روز بيرون رو، پس بيرون رفتم ـ و حال آن كه من از قافله و رسيدن به ايشان نوميد بودم ـ و چون به نهروان آمدم، ديدم كه قافله در آنجا مانده اند. پس فايده تخلّف من چيزى نبود، مگر آن كه به جمّال خويش چيزى از بابت علوفه ندادم؛ زيرا كه متعارف بود كه قافله، در هر منزلى كه لنگ كنند، علوفه و خراجات شتران را به جمّال دهند.
و چون راوى به فرموده حضرت، همراه قافله نرفت، اين مبلغ او نفع شد (بعضى، معنى عبارت را چنين فهميده اند و ظاهر در نزد فقير آن است كه معنى عبارت اين باشد كه: بعد از آن كه به نهروان رسيدم، درنگى نشد، مگر آن قدر كه من شتران خويش را قدرى علوفه دادم تا قافله كوچ كردند). و من نيز با ايشان كوچ كردم و از براى من، به سلامت دعا شده بود و هيچ ناخوشى و بدى نديدم، والحمد للّه .