۱۳۶۷.على، از نصر بن صبّاح بَجلى، از محمد بن يوسف شاشى روايت كرده است كه گفت: بر نشست گاه من ناصورى پديد آمد.۱به هر تقدير، راوى مى گويد: پس، آن را به طبيبان نمودم و مال بسيارى بر آن خرج كردم، پس ايشان گفتند: دوايى را از براى اين جراحت نمى دانيم. بعد از آن عريضه اى به حضرت صاحب عليه السلام نوشتم و از او سؤال كردم كه دعا بفرمايد، آن حضرت عليه السلام فرمان همايونى به من نوشت:«خدا تو را لباس عافيت بپوشاند و در دنيا و آخرت تو را با ما قرار دهد».
راوى مى گويد كه: يك جمعه بر من نگذشت كه عافيت يافتم و نشست گاه من در هموارى، چون كف دستم گرديد. پس طبيبى را از اصحاب خويش طلبيدم و آن را به وى نمودم، گفت كه: ما از براى اين ناخوشى، دوايى را ندانستيم.
۱۳۶۸.على، از على بن حسين يمانى روايت كرده است كه گفت: در بغداد بودم كه اهل يمن را قافله اى آماده شد و من خواستم كه با آن قافله بيرون روم، پس عريضه اى نوشتم و خواهش رخصت در اين باب نمودم، توقيع آن حضرت بيرون آمد كه:«با ايشان بيرون مرو؛ كه از براى تو در بيرون رفتن با ايشان هيچ خوبى نيست و در كوفه بمان».
راوى مى گويد كه: من ماندم و قافله بيرون رفتند، و قبيله حنظله بر ايشان بيرون آمدند و ايشان را از بن بركندند. و نوشتم كه در باب سوار شدن در كشتى رخصت حاصل كنم، مرا مرخّص نفرمود، بعد از آن سؤال كردم از حال كشتى ها كه در آن سال بيرون رفت در دريا، معلوم شد كه از آن كشتى ها يك كشتى سالم بيرون نرفته بود، و گروهى از اهل هند كه ايشان را بوارج مى گويند، بر ايشان بيرون آمده بودند و آنها را به يك بار تاخته بودند. ۲
راوى مى گويد كه: به زيارت سامره رفتم (و بنابر بعضى از نسخ كافى، وارد سامره شدم) و آمدم بر درِ دروازه سامره در وقتى كه آفتاب غروب كرد به طورى كه ورود من و غروب آن مقارن بودند، و با كسى سخن نگفتم و خود را به هيچ كسان نشناسانيدم، و من در مسجد نماز مى كردم بعد از آن كه از زيارت فارغ شده بودم، ناگاه ديدم كه غلامى به نزد من آمد و با من گفت: برخيز. من به آن غلام گفتم در آن هنگام كه بر خواستم: به كجا مى رويم؟ گفت: به منزل. گفتم كه: من كيستم و شايد كه تو را به سوى من غير من فرستاده اند؟ گفت: نه، و من فرستاده نشدم مگر به سوى تو، و تويى على بن حسين، فرستاده جعفر بن ابراهيم. پس مرا برد تا آن كه در خانه حسين بن احمد مرا فرود آورد و با حسين بن احمد سر گوشى گفت، و من ندانستم كه با او چه گفت، تا آن كه مرا خبر داد كه همه آنچه من به آن محتاج باشم آماده است (و بنابر بعضى از نسخ، تا آن كه جميع مايحتاج را به نزد من آورد) و سه روز در نزد او نشستم. و در باب زيارت كردن از داخل حجره از او رخصت طلبيدم، و ما را رخصت داد پس در شب به زيارت رفتم.
1.و ناصور و ناسور به صاد و سين، ريش و جراحت كهنه را گويند. و ناسور، به سين، رگى را هم گويند كه پيوسته از آن خون رود. و شايد كه راوى، آن جراحت را به اعتبار طولى كه كشيده بود، ناصور ناميده باشد. و اگر نه، جراحت در اوّل عروض و پديد آمدن، ناصور نيست. مترجم
2.و بوارج جمع بارجه است، و احتمال دارد كه جمع بارج باشد. و در قاموس مذكور است كه بارج، كشتى بانى كه به غايت استاد باشد و بارجه، كشتى بزرگى است كه از براى جنگ باشد، و مرد شرير و بد نفس. مترجم