775
تحفة الأولياء ج2

۱۳۶۹.حسن بن فضيل بن زياد يمانى روايت كرده و گفته است كه:پدرم نامه اى به خطّ خود نوشت و جواب آن آمد، بعد از آن، من به خطّ خود نوشتم، و جواب آن رسيد، و مردى از فقهاى اصحاب ما نامه اى به خطّ خود نوشت، و جواب آن نرسيد. پس ما نظر كرديم، سببش اين بود كه آن مرد، قرمطى شده بود. ۱
حسن بن فضل مى گويد كه: پس به زيارت ائمّه بغداد آمدم، و حال آن كه وارد طوس شده بودم و عزم كردم كه از بغداد بيرون نروم، مگر بعد از ظهور امر خويش و بر آمدن حاجت هايى كه دارم و آن، عبارت است از: علم به وجود حضرت صاحب الامر ـ صلوات اللّه و سلامه عليه ـ و هر چند كه احتياج به هم رسانم، به اين كه در بغداد بمانم تا آن كه صدقه بگيرم.
حسن گفت: و در ميان اين امر، سينه ام به سبب ماندن در بغداد تنگ مى شد، و مى ترسيدم كه حج از من فوت شود. پس روزى به نزد محمد بن احمد آمدم كه از او جواب گيرم، به من گفت: برو به فلان مسجد و البته مردى تو را ملاقات خواهد كرد. حسن گفت كه: من به سوى آن مسجد رفتم، پس مردى بر من داخل شد و چون به من نظر كرد، خنديد و گفت: غمگين مباش؛ زيرا كه زود باشد كه تو به حج روى در اين سال، و به سوى زن و فرزندان خويش صحيح و سالم برگردى. حسن گفت كه: من مطمئن شدم و دلم آرام گرفت و مى گفتم كه: اينك مصداق اين است، يعنى: من كسى هستم كه وقوع حجّ و رسيدن به زن و فرزند تندرست بر من راست و درست آيد، و الحمد للّه .
و گفت كه: بعد از آن وارد سامره شدم، پس كيسه اى به سوى من بيرون آمد كه دينارها و جامه اى در آن بود. من بسيار غمناك شدم و در دل خود گفتم كه: مزد من در نزد اين گروه، اين است؟ و جهل به كار داشتم و آن كسيه را ردّ كردم، و نامه اى در اين باب نوشتم و آن كه آن را از من گرفت، هيچ به من اشاره نكرد و در باب آن به حرفى تكلّم نكرد (يعنى: به من نگفت كه: اين كيسه از حضرت صاحب الامر عليه السلام است و ردّ آن غلط است). بعد از آن پشيمان شدم؛ پشيمانى سختى، و با خود گفتم كه: به رد كردن بر آقاى خود كافر شدم. و نامه اى نوشتم به اين مضمون كه: از كردار خود عذر مى خواهم و به گناه خود اقرار دارم و از اين امر ناپسند، استغفار مى كنم و از خدا مى خواهم كه مرا بيامرزد، و آن نامه را فرستادم و برخاستم و وضو ساختم (يا راه مى رفتم) و من در اين باب با خود فكر مى كردم و مى گفتم كه: اگر آن دينارها به من ردّ شود، بند آن كيسه را نمى گشايم و سرِ آن را باز نمى كنم و در آن كارى نمى كنم، تا آن را به سوى پدرم ببرم؛ زيرا كه او از من داناتر است تا آن كه در باب آن به آنچه خواسته باشد عمل كند.
پس فرمانى بيرون آمد به سوى آن فرستاده كه كيسه را به نزد من آورده بود كه: «بد كردى كه آن مرد را اعلام نكردى، كه ما بسا بوده كه اين را با مواليان و دوستان خويش كرده ايم، و بسا بوده كه ايشان اين را از ما خواسته اند كه به آن تبرّك جويند».
و توقيعى به سوى من بيرون آمد كه: «در ردّ كردن احسان ما خطا كردى، پس در آن هنگام كه از خدا طلب آمرزش نمودى، خدا تو را مى آمرزد. و امّا هرگاه عزيمت و عقيده تو اين باشد كه در آن امرى را احداث نكنى در راهى كه مى روى، ما آن را از تو گردانيديم و امّا جامه، از آن چاره اى نيست از براى آن كه در آن احرام ببندى».
حسن گفت كه: در باب دو مسأله عريضه اى نوشتم و خواستم كه در باب مسأله سيم بنويسم و از آن باز ايستادم به جهت ترس آن كه آن را ناخوش داشته باشد. پس جواب دو مسأله و مسئله سيم كه آن را پيچيده بودم و از آن سؤال نشده بود، وارد شد، با بيانى روشن، و الحمد للّه .
و نيز گفت كه: با جعفر بن ابراهيم نيشابورى در نيشابور موافقت كردم بر اين كه با او سوار شوم و هم كجاوه باشيم، و چون در بغداد آمدم، پشيمان شدم و رأيم گشت و از او خواهش كردم و قرارداد خويش را بر هم زديم و رفتم كه همتايى را طلب كنم. پس ابن وَجناء مرا ملاقات كرد و گفت كه: من در جستجوى توام. بعد از آن كه به نزد او رفته بودم و از او خواهش كرده بودم كه مرا به كرايه بگيرد، او را چنان يافتم كه ناخوش داشت. حسن مى گويد كه: ابن وَجنا گفت كه: به من گفته شد (يعنى: صاحب الامر به من فرمود كه): حسن بن فضل با تو رفيق مى شود، پس با او نيكو معاشرت كن و همتايى را از برايش بجو و او را به كرايه بگير.

1.و قرمطى، مفرد قرامطه است و ايشان، طائفه اى از شيعه اند كه به امامت محمد، پسر اسماعيل پسر امام جعفر صادق عليه السلام قائل اند. و سبب ناميدن ايشان به اين نام، آن است كه اوّل رؤساى ايشان به طريق قرمطه نوشت. و قرمطه، بر وزن غرغره، حروف و سطور را نزديك به هم نوشتن است. مترجم


تحفة الأولياء ج2
774

۱۳۶۹.الْحَسَنُ بْنُ الْفَضْلِ بْنِ زَيْدٍ الْيَمَانِيُّ ، قَالَ :كَتَبَ أَبِي بِخَطِّهِ كِتَاباً ، فَوَرَدَ جَوَابُهُ ، ثُمَّ كَتَبْتُ بِخَطِّي ، فَوَرَدَ جَوَابُهُ ، ثُمَّ كَتَبَ بِخَطِّهِ رَجُلٌ مِنْ فُقَهَاءِ أَصْحَابِنَا ، فَلَمْ يَرِدْ جَوَابُهُ ، فَنَظَرْنَا ، فَكَانَتِ الْعِلَّةُ أَنَّ الرَّجُلَ تَحَوَّلَ قَرْمَطِيّاً .
قَالَ الْحَسَنُ بْنُ الْفَضْلِ : فَزُرْتُ الْعِرَاقَ ، وَ وَرَدْتُ طُوسَ ، وَ عَزَمْتُ أَنْ لَا أَخْرُجَ إِلَا عَنْ بَيِّنَةٍ مِنْ أَمْرِي ، وَ نَجَاحٍ مِنْ حَوَائِجِي وَ لَوِ احْتَجْتُ أَنْ أُقِيمَ بِهَا حَتّى أُتَصَدَّقَ .
قَالَ : وَ فِي خِـلَالِ ذلِكَ يَضِيقُ صَدْرِي بِالْمُقَامِ ، وَ أَخَافُ أَنْ يَفُوتَنِيَ الْحَجُّ . قَالَ : فَجِئْتُ يَوْماً إِلى مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ أَتَقَاضَاهُ ، فَقَالَ لِي : صِرْ إِلى مَسْجِدِ كَذَا وَ كَذَا ، وَ إِنَّهُ يَلْقَاكَ رَجُلٌ .
قَالَ : فَصِرْتُ إِلَيْهِ ، فَدَخَلَ عَلَيَّ رَجُلٌ ، فَلَمَّا نَظَرَ إِلَيَّ ضَحِكَ ، وَ قَالَ : لَا تَغْتَمَّ ؛ فَإِنَّكَ سَتَحُجُّ فِي هذِهِ السَّنَةِ ، وَ تَنْصَرِفُ إِلى أَهْلِكَ وَ وُلْدِكَ سَالِماً . قَالَ : فَاطْمَأْنَنْتُ ،وَ سَكَنَ قَلْبِي ، وَ أَقُولُ : ذَا مِصْدَاقُ ذلِكَ ، وَ الْحَمْدُ لِلّهِ .
قَالَ : ثُمَّ وَرَدْتُ الْعَسْكَرَ ، فَخَرَجَتْ إِلَيَّ صُرَّةٌ فِيهَا دَنَانِيرُ وَ ثَوْبٌ ، فَاغْتَمَمْتُ ، وَ قُلْتُ فِي نَفْسِي : جَزَائِي عِنْدَ الْقَوْمِ هذَا ؟ وَ اسْتَعْمَلْتُ الْجَهْلَ ، فَرَدَدْتُهَا ، وَ كَتَبْتُ رُقْعَةً ، وَ لَمْ يُشِرِ الَّذِي قَبَضَهَا مِنِّي عَلَيَّ بِشَيْءٍ ، وَ لَمْ يَتَكَلَّمْ فِيهَا بِحَرْفٍ ، ثُمَّ نَدِمْتُ بَعْدَ ذلِكَ نَدَامَةً شَدِيدَةً ، وَ قُلْتُ فِي نَفْسِي : كَفَرْتُ بِرَدِّي عَلى مَوْلَايَ .
وَ كَتَبْتُ رُقْعَةً أَعْتَذِرُ مِنْ فِعْلِي ، وَ أَبُوءُ بِالْاءِثْمِ ، وَ أَسْتَغْفِرُ مِنْ ذلِكَ ، وَ أَنْفَذْتُهَا ، وَ قُمْتُ أَتَمَسَّحُ ، فَأَنَا فِي ذلِكَ أُفَكِّرُ فِي نَفْسِي ، وَ أَقُولُ : إِنْ رُدَّتْ عَلَيَّ الدَّنَانِيرُ ، لَمْ أَحْلُلْ صِرَارَهَا ، وَ لَمْ أُحْدِثْ فِيهَا حَتّى أَحْمِلَهَا إِلى أَبِي ؛ فَإِنَّهُ أَعْلَمُ مِنِّي لِيَعْمَلَ فِيهَا بِمَا شَاءَ ، فَخَرَجَ إِلَى الرَّسُولِ الَّذِي حَمَلَ إِلَيَّ الصُّرَّةَ : «أَسَأْتَ ؛ إِذْ لَمْ تُعْلِمِ الرَّجُلَ أَنَّا رُبَّمَا فَعَلْنَا ذلِكَ بِمَوَالِينَا ، وَ رُبَّمَا سَأَلُونَا ذلِكَ يَتَبَرَّكُونَ بِهِ» وَ خَرَجَ إِلَيَّ : «أَخْطَأْتَ فِي رَدِّكَ بِرَّنَا ، فَإِذَا اسْتَغْفَرْتَ اللّهَ ، فَاللّهُ يَغْفِرُ لَكَ ، فَأَمَّا إِذَا كَانَتْ عَزِيمَتُكَ وَ عَقْدُ نِيَّتِكَ أَلَا تُحْدِثَ فِيهَا حَدَثاً ، وَ لَا تُنْفِقَهَا فِي طَرِيقِكَ ، فَقَدْ صَرَفْنَاهَا عَنْكَ ؛ فَأَمَّا الثَّوْبُ فَـلَا بُدَّ مِنْهُ لِتُحْرِمَ فِيهِ» .
قَالَ وَ كَتَبْتُ فِي مَعْنَيَيْنِ ، وَ أَرَدْتُ أَنْ أَكْتُبَ فِي الثَّالِثِ ، وَ امْتَنَعْتُ مِنْهُ مَخَافَةَ أَنْ يَكْرَهَ ذلِكَ ، فَوَرَدَ جَوَابُ الْمَعْنَيَيْنِ وَ الثَّالِثِ الَّذِي طَوَيْتُ مُفَسَّراً ؛ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ .
قَالَ : وَ كُنْتُ وَافَقْتُ جَعْفَرَ بْنَ إِبْرَاهِيمَ النَّيْسَابُورِيَّ بِنَيْسَابُورَ عَلى أَنْ أَرْكَبَ مَعَهُ ، وَ أُزَامِلَهُ ، فَلَمَّا وَافَيْتُ بَغْدَادَ بَدَا لِي ، فَاسْتَقَلْتُهُ وَ ذَهَبْتُ أَطْلُبُ عَدِيلاً ، فَلَقِيَنِي ابْنُ الْوَجْنَاءِ ـ بَعْدَ أَنْ كُنْتُ صِرْتُ إِلَيْهِ ، وَ سَأَلْتُهُ أَنْ يَكْتَرِيَ لِي ، فَوَجَدْتُهُ كَارِهاً ـ فَقَالَ لِي : أَنَا فِي طَلَبِكَ ، وَ قَدْ قِيلَ لِي : إِنَّهُ يَصْحَبُكَ ، فَأَحْسِنْ مُعَاشَرَتَهُ ، وَ اطْلُبْ لَهُ عَدِيلاً ، وَ اكْتَرِ لَهُ .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 129155
صفحه از 856
پرینت  ارسال به