۱۳۷۰.على بن محمد، از حسن بن عبدالحميد روايت كرده است كه گفت: در امر حاجز شك كردم (يعنى: در اين كه آيا وكيل آن حضرت است تا اموال را به دست او دهيم يا نه؟) پس چيزى چند جمع كردم و رفتم به سامره، توقيعى به سوى من بيرون آمد كه:«در ما شكّى نيست، و نه در حقّ آن كه قائم مقام ما باشد. به فرموده ما آنچه را كه با تو است، به جاجز بن يزيد رد كن».
۱۳۷۱.على بن محمد، از محمد بن صالح روايت كرده است كه گفت: چون پدرم وفات كرد و امر وكالت به من رسيد، پدرم را بر مردمان، دفترها و نوشته اى چند بود كه از ايشان طلب داشت از مال حضرت صاحب الأمر ـ صلوات اللّه عليه ـ پس، من به آن حضرت نوشتم و او را اعلام كردم. نوشت كه:«از ايشان مطالبه كن و ادا كردن دَين را از ايشان بخواه و نهايت تشدّد به عمل آور». پس، همه مردم طلب را به من دادند، مگر يك مردكه سِندى در خصوص دَين او بود كه چهارصد دينار در آن نوشته بود، به نزد او آمدم و از او مطالبه نمودم با من دفع الوقت نمود و پسرش استخفاف به من رسانيد، و با من سبكى و بى عقلى نمود، و شكايت او را به پدرش كردم.
گفت: چه شده كه پسر من با تو درشتى نموده؟ من بر ريش او چسبيدم و ريشش را گرفتم و پاى او را گرفتم و او را به ميان خانه كشيدم و لگد بسيارى به او زدم. پس پسرش بيرون رفت و به اهل بغداد استغاثه و طلب غور رسى مى نمود و مى گفت كه: مرد قمى رافضى، پدر مرا كشت. پس خلق بسيارى از ايشان بر سر من جمع شدند و من بر اسب خويش سوار شدم و گفتم: اى اهل بغداد، احسان كرديد، با ستم كار ميل مى كنيد و او را بر غريب مظلوم يارى مى نماييد؟ من مردى از اهل همدان و از اهل سنّتم، و اينك مرا به سوى مردم قم و رفض نسبت مى دهد، تا حقّ مرا ببرد و مال مرا بخورد. پس ايشان بر او ميل كردند و معين من شدند و خواستند كه در دكانش داخل شوند كه متاع او را بردارند و به من دهند تا آن كه من ايشان را ساكن كردم، و صاحب سِند به نزد من آمد و اين را خواهش نمود و به طلاق سوگند ياد نمود كه مال مرا تمام و كمال به من بدهد تا آن كه من ايشان را از خانه او بيرون كردم.