۱۳۷۲.على روايت كرده است از چند نفر از اصحاب ما، از احمد بن حسن و علاء بن رزق اللّه ، از بدر ـ غلام احمد بن حسن ـ كه گفت:وارد جَبَل شمّر شدم و در آن حال من به امامت كسى قائل نبودم و همه ايشان را دوست مى داشتم تا آن كه يزيد بن عبداللّه وفات كرد. در هنگام رنجورى خويش، وصيّت كرد كه يابوى سمند و شمشير و كمربند او به آقايش حضرت صاحب الزّمان تسليم شود. پس من ترسيدم كه اگر يابوى سمند را با ذكور تكين ـ كه حاكم آن ناحيه بود ـ تسلى نكنم، از او استخفافى به من رسد (و مرا سبك گرداند) پس، آن حيوان و شمشير و كمربند را در دل خويش هفت صد اشرفى قيمت كردم و كسى را بر آن مطلع نگردانيدم، ناگاه نامه اى از سمت بغداد بر من وارد شد كه : «هفت صد اشرفىِ مال ما كه پيش تو است، از بهاى يابو و شمشير و كمربند، بفرست» .
۱۳۷۳.على روايت كرده است از آن كه او را حديث كرده كه گفت: فرزندى از براى من متولد شد، پس عريضه اى نوشتم كه رخصت حاصل كنم در باب ختنه كردن آن فرزند در روز هفتم. جواب وارد شد كه:«مكن» و آن فرزند در روز هفتم يا هشتم مرد. بعد از آن، عريضه اى در باب مردن آن فرزند نوشتم، جواب رسيد كه: «زود باشد كه از پس اين فرزند، دو فرزند غير از اين، به تو روزى شود كه يكى از آنها را احمد نام كنى و بعد از احمد، ديگرى را جعفر بنامى» . پس هر دو آمدند؛ چنانچه فرموده بود .
راوى مى گويد كه: مهيّا شدم كه به حج روم و مردم را وداع كردم و بر جناح بيرون رفتن بودم كه فرمان همايون وارد شد كه: «ما اين را ناخوش داريم و امر با تو است» . راوى مى گويد كه: سينه ام تنگ شد و بسيار غمناك شدم و نوشتم كه من مى مانم و سفر نمى كنم و بر شنيدن امر تو و فرمان بردارى آن اقامه دارم، مگر آن كه من به سبب باز ايستادن از سفر حج، بسيار غمناكم. توقيع آن حضرت بيرون آمد كه: «بايد سينه ات تنگ نشود، زيرا كه تو در سال آينده به حجّ مى روى. ان شاءاللّه » .
راوى مى گويد كه: چون سال آينده آمد، عريضه اى نوشتم و رخصت طلبيدم، جواب وارد شد كه مرا رخصت داده بود. بعد از آن نوشتم كه: من همتاى محمد بن عبّاس شدم و بنا چنان است كه با او هم كجاوه باشيم و من به ديانت و نگاهدارى او وثوق و اعتمادى دارم. توقيع وارد شد كه: «اسدى خوب همتايى است، پس اگر او بيايد، ديگرى را بر او اختيار مكن». بعد از آن، اسدى آمد و با او همتا و هم كجاوه شدم .