787
تحفة الأولياء ج2

۱۳۸۳.على بن محمد، از ابوعقيل ـ يعنى: عيسى بن نصر ـ روايت كرده است كه گفت: على بن زياد صيمرى عريضه اى نوشت و از آن حضرت كفنى خواهش كرد، پس به سوى او نوشت كه:«تو در سال هشتاد (يعنى: دويست و هشتادم هجرت) به آن محتاج مى شوى» و على بن زياد در سال هشتاد وفات كرد و حضرت چند روزى پيش از مردنش كفن به سوى او فرستاد .

۱۳۸۴.على بن محمد، از محمد بن هارون بن عمران همدانى روايت كرده است كه گفت:از براى ناحيه مقدّسه بر من پانصد اشرفى بود كه حضرت آن مبلغ را از من طلب داشت و من از دادن آن عاجز بودم و دستم به آن نمى رسيد. بعد از آن، در دل خود گفتم كه مرا دكّانى چند است كه آنها را به پانصد و سى اشرفى خريده ام، آنها را از براى ناحيه مقدّسه قرار دادم به پانصد اشرفى كه بايد بدهم و به اين اراده گويا نشدم و به زبان نياوردم. پس آن حضرت به محمد بن جعفر نوشت كه: «دكّان ها را از محمد بن هارون بگير، در عوض پانصد اشرفى كه ما را بر او هست و از او طلب داريم».

۱۳۸۵.على بن محمد روايت كرده و گفته است كه: جعفر كذّاب در ميان كسانى كه ايشان را فروخت، دخترى از اولاد جعفر را فروخت كه در خانه حضرت بود و او را تربيت مى كردند. پس بعضى از سادات علوى فرستاد و خبر آن دختر را به خريدار اعلام كرد. آن خريدار گفت كه:به رد كردن آن دختر، و به آن كه از بهايش چيزى را كم نكنم و نقصان به من نرسد، خوشحالم و نفس من به اين طريق راضى مى شود. پس اين دختر را فراگير آن سيّد علوى رفت و اهل ناحيه مقدّسه را به اين خبر اعلام كرد. پس ايشان، چهل و يك اشرفى به نزد مشترى فرستادند و او را امر كردند كه دختر را به صاحبش برساند .

۱۳۸۶.حسين بن حسن علوى روايت كرده و گفته است كه: مردى بود از هم صحبت هاى «روزحسنى» و ديگرى با او بود و به او گفت كه:اين همان است كه مال ها را جمع مى كند و او را وكيلانى چند هستند و همه وكيل ها را كه در نواحى و اطراف بودند، نام بردند. و اين خبر به عبيداللّه بن سليمان، وزير خليفه رسيد، وزير قصد كرد كه ايشان را بگيرد و مؤاخذه كند. خليفه گفت كه: جستجو كنيد و ببينيد كه اين مرد (يعنى: صاحب الأمر) در كجاست؟ زيرا كه اين امر، امر عظيمى است. عبيداللّه بن سليمان گفت كه: وكلاى او را مى گيريم و ايشان را مؤاخذه مى كنيم. خليفه گفت: چنين نمى كنيم، وليكن گروهى را پنهان به نزد وكلا بفرستيد با مالى چند كه وكلا ايشان را نشناسند. پس هر يك از ايشان كه مال را گرفت او را بگيرند. راوى مى گويد كه: پس توقيعى از حضرت بيرون آمد و در آن امر فرموده بود به اين كه همه وكلا را اعلام كنند كه از كسى چيزى نگيرند و از آن ابا و امتناع كنند و در اين امر جهل را بر خود ببندند و اظهار كنند كه نمى دانند. بعد از آن در نهان مردى را به نزد محمد بن احمد فرستادند كه او را نمى شناخت و با او خلوت كرد و گفت كه: مالى با من است و مى خواهم كه آن را برسانم. محمد به آن مرد گفت كه: غلط كرده اى، من از اين امر كه مى گويى، چيزى را نمى شناسم و خبرى ندارم. و آن جاسوس پيوسته با محمد نرمى و باريك بينى و مهربانى مى نمود و محمد بر او تجاهل مى كرد و جاسوسان بسيار را در اطراف متفرّق ساختند كه جستجو نمايند و همه وكلاى آن حضرت از گرفتن مال و اظهار وكالت ابا و امتناع كردند؛ به جهت آن كه حضرت پيش تر ايشان را اعلام فرموده بود .


تحفة الأولياء ج2
786

۱۳۸۳.عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ ، عَنْ أَبِي عَقِيلٍ عِيسَى بْنِ نَصْرٍ ، قَالَ :كَتَبَ عَلِيُّ بْنُ زِيَادٍ الصَّيْمَرِيُّ يَسْأَلُ كَفَناً ، فَكَتَبَ إِلَيْهِ : «إِنَّكَ تَحْتَاجُ إِلَيْهِ فِي سَنَةِ ثَمَانِينَ». فَمَاتَ فِي سَنَةِ ثَمَانِينَ ، وَ بَعَثَ إِلَيْهِ بِالْكَفَنِ قَبْلَ مَوْتِهِ بِأَيَّامٍ .

۱۳۸۴.عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ هَارُونَ بْنِ عِمْرَانَ الْهَمَذَانِيِّ ، قَالَ :كَانَ لِلنَّاحِيَةِ عَلَيَّ خَمْسُمِائَةِ دِينَارٍ ، فَضِقْتُ بِهَا ذَرْعاً ، ثُمَّ قُلْتُ فِي نَفْسِي : لِي حَوَانِيتُ اشْتَرَيْتُهَا بِخَمْسِمِائَةٍ وَ ثَـلَاثِينَ دِينَاراً قَدْ جَعَلْتُهَا لِلنَّاحِيَةِ بِخَمْسِمِائَةِ دِينَارٍ وَ لَمْ أَنْطِقْ بِهَا ، فَكَتَبَ إِلى مُحَمَّدِ بْنِ جَعْفَرٍ : «اقْبِضِ الْحَوَانِيتَ مِنْ مُحَمَّدِ بْنِ هَارُونَ بِالْخَمْسِمِائَةِ دِينَارٍ الَّتِي لَنَا عَلَيْهِ» .

۱۳۸۵.عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ قَالَ :بَاعَ جَعْفَرٌ فِيمَنْ بَاعَ صَبِيَّةً جَعْفَرِيَّةً كَانَتْ فِي الدَّارِ يُرَبُّونَهَا ، فَبَعَثَ بَعْضَ الْعَلَوِيِّينَ ، وَ أَعْلَمَ الْمُشْتَرِيَ خَبَرَهَا ، فَقَالَ الْمُشْتَرِي : قَدْ طَابَتْ نَفْسِي بِرَدِّهَا ، وَ أَنْ لَا أُرْزَأَ مِنْ ثَمَنِهَا شَيْئاً ، فَخُذْهَا ، فَذَهَبَ الْعَلَوِيُّ ، فَأَعْلَمَ أَهْلَ النَّاحِيَةِ الْخَبَرَ ، فَبَعَثُوا إِلَى الْمُشْتَرِي بِأَحَدٍ وَ أَرْبَعِينَ دِينَاراً ، وَ أَمَرُوهُ بِدَفْعِهَا إِلى صَاحِبِهَا .

۱۳۸۶.الْحُسَيْنُ بْنُ الْحَسَنِ الْعَلَوِيُّ قَالَ :كَانَ رَجُلٌ مِنْ نُدَمَاءِ «روزحسنى» وَ آخَرُ مَعَهُ ، فَقَالَ لَهُ : هُوَ ذَا يَجْبِي الْأَمْوَالَ ، وَ لَهُ وُكَـلَاءُ ، وَ سَمَّوْا جَمِيعَ الْوُكَـلَاءِ فِي النَّوَاحِي ، وَ أُنْهِيَ ذلِكَ إِلى عُبَيْدِ اللّهِ بْنِ سُلَيْمَانَ الْوَزِيرِ ، فَهَمَّ الْوَزِيرُ بِالْقَبْضِ عَلَيْهِمْ ، فَقَالَ السُّلْطَانُ : اطْلُبُوا أَيْنَ هذَا الرَّجُلُ ؛ فَإِنَّ هذَا أَمْرٌ غَلِيظٌ ، فَقَالَ عُبَيْدُ اللّهِ بْنُ سُلَيْمَانَ : نَقْبِضُ عَلَى الْوُكَـلَاءِ ، فَقَالَ السُّلْطَانُ : لَا ، وَ لكِنْ دُسُّوا لَهُمْ قَوْماً لَا يُعْرَفُونَ بِالْأَمْوَالِ ، فَمَنْ قَبَضَ مِنْهُمْ شَيْئاً ، قُبِضَ عَلَيْهِ .
قَالَ : فَخَرَجَ بِأَنْ يَتَقَدَّمَ إِلى جَمِيعِ الْوُكَلَاءِ أَنْ لَا يَأْخُذُوا مِنْ أَحَدٍ شَيْئاً ، وَ أَنْ يَمْتَنِعُوا مِنْ ذلِكَ ، وَ يَتَجَاهَلُوا الْأَمْرَ .
فَانْدَسَّ لِمُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ رَجُلٌ لَا يَعْرِفُهُ وَ خَـلَا بِهِ ، فَقَالَ : مَعِي مَالٌ أُرِيدُ أَنْ أُوصِلَهُ ، فَقَالَ لَهُ مُحَمَّدٌ : غَلِطْتَ ، أَنَا لَا أَعْرِفُ مِنْ هذَا شَيْئاً فَلَمْ يَزَلْ يَتَلَطَّفُهُ ، وَ مُحَمَّدٌ يَتَجَاهَلُ عَلَيْهِ ؛ وَ بَثُّوا الْجَوَاسِيسَ ، وَ امْتَنَعَ الْوُكَلَاءُ كُلُّهُمْ ؛ لِمَا كَانَ تَقَدَّمَ إِلَيْهِمْ .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 128443
صفحه از 856
پرینت  ارسال به