۱۳۸۷.على بن محمد روايت كرده و گفته است كه: توقيعى بيرون آمد كه در آن نهى شده بود از زيارت مقابر قريش و كربلاى معلّى و چون چند ماه گذشت، بعد از آن وزير خليفه باقِطائى را طلبيد و به او گفت كه: بنى فرات و اهل بُرس را ملاقات كن و به ايشان بگو كه:به زيارت مقابر قريش مرويد كه خليفه امر كرده است كه جستجو نمايند و پاپى شوند هر كه را كه به زيارت مى رود و او را بگيرند و بنى فرات، خويش وزير بودند (و در قاموس مذكور است كه بُرس، دهى است در ميان كوفه و حلّه)».
126. باب در بيان آنچه وارد شده است در دوازده امام و نصّ بر ايشان عليهم السلام
۱۳۸۸.چند نفر از اصحاب ما روايت كرده اند، از احمد بن محمد برقى، از ابوهاشم داود بن قاسم جعفرى، از امام محمد تقى عليه السلام كه فرمود:«امير المؤمنين عليه السلام رو آورد و حضرت حسن بن على عليه السلام همراه آن حضرت بود و آن حضرت بر دست سلمان تكيه داده بود، پس در مسجد الحرام داخل شد و نشست كه ناگاه مرد خوش شكل خوش لباسى آمد و سلام كرد و نشست. بعد از آن گفت: يا امير المؤمنين، تو را از سه مسأله سؤال مى كنم اگر مرا به آنها خبر دادى، مى دانم كه آن قوم سوار شده اند از امر تو آنچه را كه بر ايشان حكم شده بود (و مراد اين است كه ايشان بر چيزى كه حقّ تو است، مسلّط شده اند و منصب تو را غصب كرده اند با آن كه رعيّت تو بودند و اطاعت تو بر ايشان لازم بود). و نيز مى دانم كه ايشان در دنيا و آخرت خويش ايمن نيستند و اگر طريقه اى ديگر باشد كه به آن مسائل مرا خبر ندهى و ندانى، مى دانم كه تو و ايشان برابريد. امير المؤمنين عليه السلام به سائل فرمود كه: سؤال كن از هر چه براى تو ظاهر گشته و رأيت به آن تعلّق گرفته است. سائل عرض كرد كه: مرا خبر ده از حال مرد كه چون به خواب رود، روح او در كجا مى رود و از حال مرد كه چگونه مى شود كه به خاطرش مى آيد و فراموش مى كند و از حال مرد كه چگونه فرزندش به عموها و خالوهاى خود شباهت به هم مى رساند؟ پس امير المؤمنين عليه السلام به جانب امام حسن عليه السلام التفات فرمود و فرمود كه: يا ابا محمد او را جواب بگو» . حضرت فرمود كه: «امام حسن عليه السلام او را جواب داد، پس آن مرد سائل گفت: شهادت مى دهم كه خدايى نيست، مگر خدا و هميشه به وحدانيّت او شهادت داده ام و هرگز به او شرك نياورده ام و شهادت مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله رسول خداست و هميشه به آن شهادت داده ام و شهادت مى دهم كه تويى وصىّ رسول خدا صلى الله عليه و آله و برپا ايستاده اى به حجّت او، و به سوى امير المؤمنين اشاره كرد و هميشه به آن شهادت داده ام و شهادت مى دهم كه تويى وصىّ امير المؤمنين و ايستاده اى به حجت او و به سوى امام حسن عليه السلام اشاره كرد و شهادت مى دهم، كه حسين بن على وصىّ برادر خويش است و ايستاده است به حجّت او بعد از او و شهادت مى دهم بر على بن الحسين كه بر پا است به امر حسين بعد از آن حضرت، و شهادت مى دهم بر محمد بن على كه بر پا است به امر على بن الحسين، و شهادت مى دهم بر جعفر بن محمد كه بر پا است به امر محمد بن على، و شهادت مى دهم بر موسى كه بر پا است به امر جعفر بن محمد، و شهادت مى دهم بر على بن موسى كه بر پا است به امر موسى بن جعفر، و شهادت مى دهم بر محمد بن على كه بر پا است به امر على بن موسى، و شهادت مى دهم بر على بن محمد كه برپا است به امر محمد بن على، و شهادت مى دهم بر حسن بن على كه برپا است به امر على بن محمد، و شهادت مى دهم بر مردى از فرزندان حسن كه به كُنيت ياد نشود و نام برده نشود تا امرش ظاهر و هويدا گردد، پس زمين را از عدل و داد پر كند؛ چنانچه پر شده باشد از جور و بيداد. و سلام خدا يا سلام من، يا همه سلام ها و رحمت خدا و بركت هاى او بر تو باد يا امير المؤمنين. بعد از آن برخاست و رفت. امير المؤمنين عليه السلام فرمود: يا ابا محمد، در پى او برو و بنگر كه كجا مى رود. پس حسن بن على بيرون رفت و فرمود كه: هيچ نشد، مگر آن كه آن مرد پاى خويش را در بيرون مسجد گذاشت، پس نديدم كه كجاى از زمين خدا را پيش گرفت، به سوى امير المؤمنين عليه السلام برگشتم و او را به اين امر اعلام كردم. فرمود كه: يا ابا محمد، آيا او را مى شناسى؟ عرض كردم كه: خدا و رسول او و امير المؤمنين بهتر مى دانند. فرمود كه: او خضر عليه السلام بود».