۸۰۹.محمد بن يحيى و احمد بن ادريس روايت كرده اند از محمد بن عبدالجبّار، از حسن بن حسين، از احمد بن حسن ميثمى، از فيض بن مختار در حديث طولانى در امر امام موسى كاظم عليه السلام تا آن كه امام جعفر صادق عليه السلام به فيض فرمود كه:«او امام تو است كه مرا از او سؤال نمودى. پس برخيز و به سوى او برو و براى او به حقّى كه دارد، اقرار كن».
فيض مى گويد كه: برخواستم تا آن كه به خدمتش رفتم و سر و دست او را بوسيدم و او را دعا كردم. پس حضرت صادق عليه السلام فرمود كه: «ما را رخصت نبود كه اين امر را اعلام كنيم به كسى كه از تو نزديك تر بود».
راوى مى گويد كه: عرض كردم فداى تو گردم، هرگاه امر چنين است، كسى را به اين امر خبر دهم، يا نه، فرمود: «آرى، اهل و عيال و فرزندان خود را خبر ده». و عيال و فرزندانم با من همراه بودند. رفيقى چند داشتم و يونس بن ظبيان از جمله رفقاى من بود. چون ايشان را خبر دادم، خدا را حمد كردند، و يونس گفت: به خدا سوگند كه من، اين را قبول نمى كنم تا آن كه خود اين را از آن حضرت بشنوم، و او را در امور شتابى بود و بى صبرى مى نمود. پس بيرون رفت و من در پى او رفتم. چون بر در خانه حضرت رسيدم، آواز حضرت صادق عليه السلام را شنيدم كه به يونس مى فرمود و حال آن كه بر من پيشى گرفته بود و به خدمت حضرت رسيده بود كه: «اى يونس، امر چنان است كه فيض به تو گفت».
فيض مى گويد كه: يونس گفت كه: شنيدم و اطاعت كردم، بعد از آن حضرت به من فرمود كه: «اى فيض، او را با خود بگير و متوجّه باش كه اين امر را بروز ندهد» (و در اين عبارت غير از اين نيز گفته اند، و ليكن ظهورى ندارد).
۸۱۰.محمد بن يحيى، از محمد بن حسين، از جعفر بن بشير، از فُضيل، از طاهر، از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه آن حضرت، پسرش عبداللّه را سرزنش و عتاب مى نمود و او را موعظه و نصيحت مى كرد و مى فرمود كه:«چه تو را منع كرده مثل برادرت موسى باشى؟ به خدا سوگند كه من، نور را به صورت او مى بينم».
عبداللّه عرض كرد كه: چرا من مثل او نيستم؟ آيا پدر من و پدر او و مادر من و مادر او يكى نيست؟ حضرت صادق عليه السلام فرمود كه: «او از جان و روح من است و تو پسر منى».