۰.اصل : فَلَمَّا فَرَغَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام ، أَتَاهُ الزِّنْدِيقُ، فَقَعَدَ بَيْنَ يَدَيْ أَبِي عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام وَنَحْنُ مُجْتَمِعُونَ عِنْدَهُ، فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام لِلزِّنْدِيقِ:«أَتَعْلَمُ أَنَّ لِلْأَرْضِ تَحْتاً وَفَوْقاً؟» قَالَ: نَعَمْ، قَالَ: «فَدَخَلْتَ تَحْتَهَا؟» قَالَ: لَا، قَالَ: «فَمَا يُدْرِيكَ مَا تَحْتَهَا؟» قَالَ: لَا أَدْرِي ، إِلَا أَنِّي أَظُنُّ أَنْ لَيْسَ تَحْتَهَا شَيْءٌ، فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «فَالظَّنُّ عَجْزٌ لِمَا لَا تَسْتَيْقِنُ» .
ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «أَفَصَعِدْتَ السَّمَاءَ؟» قَالَ: لَا، قَالَ: «فَتَدْرِي ۱ مَا فِيهَا؟» قَالَ: لَا ، قَالَ: «عَجَباً لَكَ! لَمْ تَبْلُغِ الْمَشْرِقَ، وَلَمْ تَبْلُغِ الْمَغْرِبَ، وَلَمْ تَنْزِلِ الْأَرْضَ، وَلَمْ تَصْعَدِ السَّمَاءَ، وَلَمْ تَجُزْ هُنَاكَ فَتَعْرِفَ مَا خَلْفَهُنَّ وَأَنْتَ جَاحِدٌ بِمَا فِيهِنَّ! وَهَلْ يَجْحَدُ الْعَاقِلُ مَا لَا يَعْرِفُ؟!».
قَالَ الزِّنْدِيقُ: مَا كَلَّمَنِي بِهذَا أَحَدٌ غَيْرُكَ، فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «فَأَنْتَ مِنْ ذلِكَ فِي شَكٍّ، فَلَعَلَّهُ هُوَ، وَلَعَلَّهُ لَيْسَ هُوَ» . فَقَالَ الزِّنْدِيقُ: وَلَعَلَّ ذلِكَ، فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «أَيُّهَا الرَّجُلُ، لَيْسَ لِمَنْ لَا يَعْلَمُ حُجَّةٌ عَلى مَنْ يَعْلَمُ، وَلا حُجَّةَ لِلْجَاهِلِ» .
شرح: اين ، قسم دوم است از سخن امام عليه السلام با زنديق . و حاصل اين قسم ، اين است كه : بر تقديرى كه مكابره نكرده باشى ، اين قدر هست كه دليلى بر خالى بودن اين جهان از كردگارِ به تدبير ندارى ؛ بلكه ظنّى دارى كه مستند به ترك طلبِ يقين است و اگر طلب يقين كنى ، همان وقت به يقين مى رسى و بطلان ظن تو ظاهر مى شود . پس دعوى آن از عقل و انصاف دور است ؛ چه هر كه امروز از روى ظن حكمى كند و كسى را به مذهب خود خواند ، مى تواند بود كه فردا پشيمان شود و حكم به نقيض آن كند و آن كس را به نقيض آن مذهب خواند . پس حكم به ظن ، قبيح است عقلاً ، مانند دروغ .
و امام عليه السلام اين قسم سخن را در پرده ، بيان كرده و به نظيرها اكتفا كرده و تصريح به منظور نكرده تا مبادا كه اهل مجلس ، انكار صريح زنديق را شنوند و مجلس را بر هم زنند و سخن ، ناتمام ماند.
فاء در فَالظَّنُّ براى تفريع است و «الفْ لام»، براى عهد خارجى است و عبارت است از ظنّى كه در منظور است .
عَجْز (به فتح عين بى نقطه و سكون جيم و زاء با نقطه) خبر مبتدا است . مَا در لِمَا مصدريّه است و ظرف ۲ ، صفت عَجْز است .
تَسْتَيْقِنُ به صيغه مضارع مخاطب معلوم باب استفعال است . الاسْتِيقَان : طلب يقين . مراد ، اين است كه بنا بر جوابى كه گفتى در نظير ظن تو در منظور عجزى است كه مستند است به ترك طلب يقين و راضى شدن به آن عجز ، به محض اين كه اصل اين است كه دليل يا اماره بر خلاف آن نباشد.
عَجَباً (به فتح عين و فتح جيم) به تقدير حرف ندا است و مراد اين است كه : تعجّب بسيار مى بايد كرد از حال تو .
لَمْ تَجُزْ (به ضمّ جيم و سكون زاء با نقطه) به صيغه مضارع مخاطب معلوم معتلّ العين واوى «باب نَصَرَ» است .
الجَوْز (به فتح جيم و سكون واو) و الجَوَاز (به فتح جيم) : گذشتن . هُنَاكَ منصوب است محلّاً و مفعولٌ بِهِ «لَمْ تَجُزْ» است و اشارت است به مرتبه ظن كه عجز است و مراد اين است كه : راضى شدى به آن عجز و طلب يقين نكردى .
فَتَعْرِفَ (به صيغه مضارع مخاطب معلوم «باب ضَرَبَ») منصوب است به تقدير «أنْ» بعد از نفى .
مَا موصوله يا استفهاميّه است و بر هر تقدير ، مفعول تَعْرِفَ است . خَلْفَهُنَّ به فتح خاء با نقطه و سكون لام و فتح فاء است .
ضمير خَلْفَهُنَّ و فِيهِنَّ راجع است به مشرق و مغرب و ارض و سماء ؛ و تأنيث ، به اعتبار تغليب ارض و سماء است ، يا به اعتبار «بُقْعة» است .
و قول امام : وَلَمْ تَجُزْ هُنَاكَ فَتَعْرِفَ مَا خَلْفَهُنَّ اشارت است به اين كه اگر فكر مى كردى ، مى شناختى صفات صانع عالَم را به براهين عقليّه و نقليّه ؛ چه جاى اصلِ هستى او . و از اين ، ظاهر مى شود كه چنانچه امام مَعْرِفَة مَا فِيهِنَّ را به جاى معرفت هستىِ صانع عالَم گذاشته ، مَعْرِفَةِ مَا خَلْفَهُنَّ را به جاى معرفت علم و قدرت و ساير صفات او گذاشته.
الشَّك : بى يقين بودن . و مراد اين جا خوددارى از حكم به چيزى است ، به سبب بى يقين بودن .
فاء در فَلَعَلَّهُ براى بيان است . ضمير لَعَلَّهُ [در هر] دو جا راجع به مَا فِيهِنَّ است به اعتبار منظور و اسم لَعَلَّ است .
هُوَ در اوّل ، خبر لَعَلَّ است و در دوم ، خبر لَيْسَ است و اسمش ضمير مستترِ راجع به مرجع ضمير لَعَلَّهُ است و جمله، خبر لَعَلَّ است .
و ذكر هُوَ به جاى «إيّاه» مبنى بر اين است كه هُوَ اين جا ضمير نيست ؛ بلكه از اسماى صانع است . پس مانند ساير اسماى ظاهره است ، مثل «يَا هُو ، يَا مَنْ لَيْسَ هُو إِلَا هُو» ۳ .
مشارٌ اِليهِ ذلِكَ ، شكّ است . و ذلِكَ اسم لَعَلَّ است و خبرش محذوف است به تقدير «وَ لَعَلَّ ذلِكَ حَالِي» .
يعنى : پس وقتى كه فارغ شد امام عليه السلام از طواف ، آمد نزد او زنديق . پس نشست برابر امام عليه السلام و ما جمع بوديم نزد امام . پس امام عليه السلام گفت زنديق را كه: آيا مى دانى كه زمين را پايينى و بالايى هست؟ گفت كه: آرى. گفت كه: پس آيا داخلِ پايين آن شدى؟ گفت كه: نه. امام عليه السلام گفت كه: پس چه دليل ، دانا مى كند تو را كه چيست در پايين زمين؟ گفت كه: نمى دانم ، مگر اين را كه من ظن دارم كه نيست در پايين زمين چيزى. امام گفت كه: پس آن ظن تو عجزى است كه به سبب ترك طلبِ تو يقين راست.
بعد از آن ، امام عليه السلام گفت كه: آيا پس بالا رفتى آسمان را؟ گفت كه: نه. گفت كه: پس مى دانى به دليل ، اين را كه چيست در آن؟ گفت كه: نه. گفت كه: اى تعجّب براى تو! نرسيدى به مشرق و نرسيدى به مغرب و فرو نرفتى به زمين و بالا نرفتى به آسمان و تجاوز نكردى اين مرتبه ظن و عجز را كه دارى به فكر براى طلب يقين تا شناسى آنچه را كه در پس آنجاهاست ، چه جاى آنچه در آنجاهاست ؛ و تو منكرى آنچه را كه در آنجاهاست! و آيا منكر مى شود عاقل ، چيزى را كه نمى داند؟!
زنديق گفت كه: اين سخن را به من نگفت كسى ، غير تو .
اشارت به اين است كه مردمانِ ديگر ، حكم از روى ظن را بد نمى شمرند ، هر چند كه آن ظن ، ضعيف ترين ظن ها باشد.
پس امام عليه السلام گفت كه: پس تو الحال از آن در شكّى ، به اين روش كه شايد كه آنچه منظور ما است ، صانع عالم باشد و شايد كه آن نباشد صانع عالم. پس زنديق گفت كه: و شايد كه شك ، حال من باشد.
پس امام عليه السلام گفت كه: اى مرد! نيست كسى را كه اقرار مى كند به اين كه نمى داند چيزى را ، دليلى بر كسى كه دعوى دانش مى كند . و نيست كسى را كه حكم به غير معلوم كند ، دليلى كه عذر خواهىِ او كند.
1.كافى مطبوع : «أفتدري» .
2.مراد از ظرف ، جارّ و مجرور (لِمَا) است .
3.مكارم الأخلاق ، ص ۳۴۶ (ضمن دعاى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در خصوص حاجات) ؛ الأمان ، ص ۸۳ ؛ بحارالأنوار ، ج ۹۲ ، ص ۱۵۸ (به نقل از كتاب مكارم الأخلاق) .