25
صافي در شرح کافي ج2

شرح: اين بيان ، دليل دوم است بر هستىِ كردگارِ به تدبير ، و اشارت است به قول اللّه تعالى در سوره يونس : «وَ مَن يُدَبِّرُ الْأَمْرَ» . ۱ و ظاهر ساختنِ اين دليل ، محتاج است به بيان سه مقدّمه :
اوّل اين كه : محال است كه حدوثِ چيزى به اعتبار «كَوْن في نفسه» در خارج يا در ذهن ، بى تكوينِ فاعل ، آن چيز را شود ، به خلاف «كَوْن لِغَيره» ؛ چه حدوثِ تكوين و مانند آن ، احتياج به تكوينى ديگر ندارد .
دوم اين كه : در فاعل حادث ، دو احتمال است : يكى آن كه مدبّر باشد ؛ و ديگرى آن كه مدبّر نباشد . و مطلوب از اين دليل ، ابطال احتمال دوم است .
سوم اين كه : زنادقه چون تخلّف معلول از علّت تامّه را ممتنع مى شمرند ، چاره ندارند غير اين كه براى اختصاص هر حادثى به وقت خود ، جزء اخير علّت تامّه قرار دهند كه پيش تر نبوده باشد ، پس مى گويند كه : آن جزء اخير ، مقدار معيّن حركت جسم است كه آن ، دهر است ، به معنى زمانه ، و جزء اخير علّت تامّه آن مقدار معيّن ديگر ، حركتى ديگر است ، إلى غير النهايه ، چنانچه اللّه تعالى حكايت كرده در سوره جاثيه كه: «وَ قَالُواْ مَا هِىَ إِلَا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَ نَحْيَا وَ مَا يُهْلِكُنَآ إِلَا الدَّهْرُ»۲ : «و گفتند زنادقه كه : نيست زندگى ، مگر زندگى دنياى ما . مى ميريم و زنده مى شويم و نمى ميراند ما را مگر زمانه» .
و دهريّه تغافل مى كنند از آنچه معلومِ همه كس است كه حوادث عالَم ، مثل باريدن باران و وزيدن بادها و مانند آنها به تدبير است و از زمانه نيست .
تفصيل اين ، آن است كه اجسام ، متغيّر مى شوند در صفات خارجيّه ؛ و تغيّر ، دو قسم است : يكى دفعى ، مثل اين كه سفيد ، سياه شود ؛ و ديگرى تدريجى و آن را حركت مى نامند و راه آن را مسافت مى نامند .
و صفت خارجيّه نيز دو قسم است : قسم اوّل ، آنچه كَوْن در خارج دارد در حدّ ذات خود و آن كَوْن را «كَوْن في نفسه» خارجى مى نامند ، مثل حرارت ؛ قسم دوم ، آنچه «كَوْن في نفسه» آن ، منحصر در «كَوْن ذهنى» است ، مثل زوجيّت ؛ و اين قسم را امر اعتبارى مى نامند .
و متكلّمان ، خصوصيّتى را كه به اعتبار «كَوْن في نفسه» در چيزى باشد ، كَيف آن چيز و كيفيّت نيز مى نامند .
و فلاسفه دهريّه كه قائل اند به امتناعِ تخلّف معلول از علّت تامّه و به امتناعِ جزء لا يتجزّى ، قسم اوّل را بر نُه قسم قرار داده اند و هر يكى را «مقوله» مى نامند:
اوّل ، كمّ ؛ و آن ، مقدار است و عدد .
دوم ، كيف ؛ و آن ، حرارت و مانند آن است .
سوم ، اضافه ؛ و آن ، پدرى و پسرى و مانند آنهاست .
چهارم ، أيْن (به فتح همزه و سكون ياء دونقطه در پايين) ؛ و آن به اصطلاح فلاسفه ، حصول در مكان است .
پنجم ، مَتى (به فتح ميم و تخفيف تاء دونقطه در بالا و الف) ؛ و آن ، حصول در زمان است .
ششم ، وضع ؛ و آن ، نسبت اجزاى جسم است با هم .
هفتم ، ملْك (به فتح و كسر و ضمّ ميم و سكون لام) ؛ و آن ، پوشيدن جامه و مانند آن است .
هشتم ، أنْ يَفْعَل ؛ و آن ، تأثير در غير است .
نهم ، أنْ يَنْفَعِل ؛ و آن ، تأثّر از غير است .
و حركت در چهار مقوله را تجويز كرده اند و آنها «أيْن» و «وضع» و «كيف» و «كمّ» است و به اين سبب ، مكابره ها كرده اند ؛ چون دانسته اند كه انحصار غير متناهى از افرادِ صفتى كه از قسم اوّل باشد ، بين الحاصرين ، خلاف بديهه است . پس در گريز از اين مى گويند كه : متحرّك در مقوله «أيْن» در اثناى حركت ، مكان ندارد اصلاً ؛ بلكه مكان آن بالقوّه ، قريبِ به فعل است . و متحرّك در حرارت ـ مثلاً ـ در اثناى حركت ، حرارت ندارد اصلاً . پس مى گويند كه : در صورت حركت ، تغيّر واقع است بى زوال صفتى و حدوث صفتى ديگر .
و اينها مكابره هاست و ما به اشارتِ «باب مدينة العِلم» امام جعفر صادق عليه السلام كه مى آيد در حديث پنجمِ باب شانزدهم ، فارغيم از مكابره ها بر تقدير نفى جزء لا يتجزّى نيز و مى گوييم كه : حركت در قسم اوّلِ صفت ، مثل حرارت ، بنا بر مذهب فلاسفه كه امتناع جزء لا يتجزّى و امتناع تتالى آنات است ، ممكن نيست و تغيّرات در آنها دفعى است و در بعض صورت هاى آن ، از بس كه فاصله اندك است ، شبيه به حركت شده .
و حركت در «أيْن» و «وضع» واقع است ؛ چه طفره ، محال است ؛ امّا آنها از قسم دوم صفت است ، نه اوّل ، اگر چه حركت در آنها از قسم اوّل است ، چنانچه مى آيد در حديث اوّلِ باب دوازدهم در شرح «إِنَّ الْحَرَكَةَ صِفَةٌ مُحْدَثَةٌ بِالْفِعْلِ» ۳ و انحصار غير متناهى العدد از افراد صفتى كه از قسم دوم باشد ، بين الحاصرين ، جايز است و نظير اين ، آن است كه انحصار اجزاى جسم متّصل واحد كه غير متناهية العدد است در ميان دو سطح آن ، واقع است ، بنا بر ابطال جزء لا يتجزّى ؛ چه اگر نسبت آن اجزا به كلّ ، اختراعى محض باشد ، نسبت وضع به جسم ، نامعقول خواهد بود و نسبت حركت وضعى به جسم ، نامعقول تر خواهد بود و اين ، منافات ندارد با تمام بودن براهين ابطال تسلسل ؛ چه شيئيّت و تعدّد و تمايز صفتى كه از قسم دوم باشد ، بعد از تصوّر ماست ، والّا چون تكوين ، از قسم دوم صفت است ، بى تكوينى ديگر الى غير النهايه نخواهد بود و تصوّر ما غير متناهى العدد لا يَقِفى است ، به معنى اين كه به حدّى قرار نمى گيرد ، نه غير متناهى العدد بالفعل .
و ظاهر مى شود از اين گفتگوها كه تقريرِ دليل بر اين كه مقدار حركت جزء اخيرِ علّت تامّه ، حادث نمى تواند بود ، به دو روش ممكن است :
اوّل آن كه : الزامى باشد بر زنادقه ؛ چه چون ايشان مكابره مى كنند در انكار مدبّر ، احتياج به برهان نداريم و اكتفا به چيزى كه نظير تنبيه بر بديهيّات باشد ، مى توانيم كرد . و بنا بر اين تقرير مى گوييم : اگر در حركت ، زوال صفتى و حدوث صفتى ديگر نباشد ، هر چه در آخرِ حركت هست ، همان است كه در اوّل و ميان بود . پس جزء اخيرِ علّت تامّه ، پيش تر محقّق بوده ، بى معلول.
دوم آن كه : برهانى باشد . و بنا بر اين تقرير مى گوييم كه : فاعل غير مدبّر ، محال است كه تمييز دهد وقتى را از وقتى براى حادث به محض امور اعتباريّه ، والّا مى بايد كه عقل تجويز كند كه مغناطيس به طبع خود ، آهنى را كشد و آهنى ديگر را نكشد ، با وجود موافقت آن دو آهن در جميع صفات ، سواى اين كه يكى ملك زيد است و ديگرى ملك عمرو است ، يا مغناطيس به طبع خود آهن را كشد و كاهْرُبا به طبع خود ، كاه را كشد ، به محض همين كه آهن ، ملك زيد است و كاه ، ملك عمرو است ، بى آن كه آهن و كاه ، اختلاف با هم در حقيقت يا در قسم اوّل صفت داشته باشند ؛ و اين ، محال است.
يعنى : بعد از آن ، امام جعفر صادق عليه السلام گفت كه: اى برادر مصريان! به درستى كه آنچه ذهن زنادقه به آن رفته كه جزء اخير ، علّت تامّه حوادث است و گمان مى برند كه آن ، زمانه باشد ، غلط است ؛ چه اگر ، مثلاً زمانه ، سبب مردن و برگشتن به دنيا باشد ، چنانچه زنادقه مى گويند ، پس چرا در وقت ميرانيدن ، برگردانيدن به دنيا در عوض آن نمى شود و چرا در وقت برگردانيدن به دنيا ، مردن نمى شود ، با وجود آن كه وقت ها و افرادِ آنچه حركت در آن مى شود ، با هم اختلاف در حقيقت يا در قسم اوّل صفت ندارند . اين جماعت زنادقه در مردن و در زنده شدن ، مغلوب اند به صاحب قدرت و تدبير ، نه به زمانه .
بدان كه اين مبحث ، معركه آرا است و آن را ربطِ حادث به قديم مى نامند و مَثَل نزاع اهل اسلام و فلاسفه در اين جا ، مَثَل نزاع شهرى و روستايى است در مجلس قاضى كه روستايى اقرار مى كند و پندارد كه نكرده ؛ چه فلاسفه ، اين دليل اهل اسلام را اشكال مى شمارند و انتظار فرج مى كشند و رئيس روستاييان كه در مشكلات ، از شهرِ «أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌّ الْبَاب» ۴ خبر نمى گيرند ، در كتاب شفا گفته در اوّل مقاله نهم الهيّات كه : اگر حركت هاى غير متناهى كه پيش از هر يك از آنها حركتى ديگر باشد در پهلوى آن الى غير النهايه نمى بود ، هر آينه قوى مى شد اين اشكال بر ما .
و از تقريرى كه كرديم ظاهر شد كه حركت به فرياد ايشان نمى رسد .

1.يونس (۱۰) : ۳۱ .

2.جاثيه (۴۵) : ۲۴ .

3.الكافي ، ج ۱ ، ص ۱۰۷ ، ح ۱ .

4.برگرفته از فرموده مشهور رسول اكرم صلى الله عليه و آله در حق اميرمؤمنان حضرت على عليه السلام مى باشد كه فرمود : «أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ ، وَعَلِيٌّ بَا بُهَا ، فَمَنْ أَرَادَ الْحِكْمَةَ فَلْيَأْتِهَا مِنْ بَابِهَا» . الاحتجاج ، ج ۱ ، ص ۷۸ ؛ تأويل الآيات ، ص ۲۲۵ ؛ الخرائج والجرائح ، ج ۲ ، ص ۵۶۴ ؛ و ... .


صافي در شرح کافي ج2
24

۰.اصل : ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام :«يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ، إِنَّ الَّذِي تَذْهَبُونَ إِلَيْهِ، وَتَظُنُّونَ أَنَّهُ الدَّهْرُ، إِنْ كَانَ الدَّهْرُ يَذْهَبُ بِهِمْ، لِمَ لَا يَرُدُّهُمْ؟ وَإِنْ كَانَ يَرُدُّهُمْ، لِمَ لَا يَذْهَبُ بِهِمْ؟ الْقَوْمُ مُضْطَرُّونَ» .

  • نام منبع :
    صافي در شرح کافي ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : درایتی، محمد حسین ؛ احمدی جلفایی، حمید
    تعداد جلد :
    2
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 65627
صفحه از 612
پرینت  ارسال به