315
صافي در شرح کافي ج2

صافي در شرح کافي ج2
314

۰.اصل:«وَذلِكَ أَنَّ الْاءِنْسَانَ وَإِنْ قِيلَ: وَاحِدٌ ، فَإِنَّهُ يُخْبَرُ أَنَّهُ جُثَّةٌ وَاحِدَةٌ وَلَيْسَ بِاثْنَيْنِ، وَالْاءِنْسَانُ نَفْسُهُ لَيْسَ بِوَاحِدٍ؛ لِأَنَّ أَعْضَاءَهُ مُخْتَلِفَةٌ، وَأَلْوَانَهُ مُخْتَلِفَةٌ، وَمَنْ أَلْوَانُهُ مُخْتَلِفَةٌ غَيْرُ وَاحِدٍ، وَهُوَ أَجْزَاءٌ مُجَزَّأَةٌ لَيْسَتْ بِسَوَاءٍ: دَمُهُ غَيْرُ لَحْمِهِ، وَلَحْمُهُ غَيْرُ دَمِهِ، وَعَصَبُهُ غَيْرُ عُرُوقِهِ، وَشَعْرُهُ غَيْرُ بَشَرِهِ، وَسَوَادُهُ غَيْرُ بَيَاضِهِ، وَكَذلِكَ سَائِرُ جَمِيعِ الْخَلْقِ؛ فَالْاءِنْسَانُ وَاحِدٌ فِي الِاسْمِ، وَلَا وَاحِدٌ فِي الْمَعْنى، وَاللّه ُ ـ جَلَّ جَلَالُهُ ـ هُوَ وَاحِدٌ لَا وَاحِدَ غَيْرُهُ، لَا اخْتِلَافَ فِيهِ وَلَا تَفَاوُتَ، وَلَا زِيَادَةَ وَلَا نُقْصَانَ، فَأَمَّا الْاءِنْسَانُ الْمَخْلُوقُ الْمَصْنُوعُ الْمُؤَلَّفُ مِنْ أَجْزَاءٍ مُخْتَلِفَةٍ وَجَوَاهِرَ شَتّى غَيْرَ أَنَّهُ بِالِاجْتِمَاعِ شَيْءٌ وَاحِدٌ».

شرح: مُلَخَّصِ اين كلام، بنا بر احتمال اوّل در معانى و اسما، بيان دو چيز است:
اوّل: آنچه دفع اشكالِ سائل به آن شود؛ و آن، اين است كه «وَاحِد» اگر چه مشترك معنوى است ميان اللّه تعالى و انسان، ليك در اللّه تعالى به نفس ذات اوست و در انسان، به نفس ذات او نيست، بلكه به جعلِ جاعل است. پس در اللّه تعالى، لازمِ آن است نفى ضدّ بالكلّيّه ـ چنانچه بيان شد در شرح حديث هفتمِ باب سابق، در شرحِ «فَقَوْلُكَ: إِنَّ اللّهَ قَدِير» ۱ تا آخر، و در انسان، لازمِ آن نيست نفى ضدّ. و هر صفتى كه از صفات ذات اللّه تعالى باشد، محال است كه كائنِ فِي نَفْسِهِ در خارج باشد. پس، از اشتراك معنوى آن، لازم نمى آيد تشبيه در معانى كه منفى است در «لَا يُشْبِهُهُ شَيْء».
دوم: آنچه به آن دفع شود اشكالى ديگر كه در اين مقام به خاطرها مى رسد، اگر چه سائل، متعرّض آن نشده صريحاً؛ و آن اشكال، اين است كه تعريف خبر به الف لام در «وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ الْوَاحِد» تا آخر، دلالت مى كند بر حصرِ واحد مثلاً در اللّه تعالى، و حال آن كه «وَاحِد» مشترك معنوى است ميان اللّه تعالى و انسان.
و جوابش اين است كه مراد به «وَاحِد» در مقام حصر، كَامِلُ الْوَحْدَه است، چنانچه گويا كه غير او وحدت ندارد، چنانچه مى گويند كه: «زيدٌ هُوَ الرَّجُلُ حَدُّ الرَّجُلِ». پس مراد به «وَاحِد» در اين مقام، واحدِ فِى الْمَعْنى است، نه واحدِ مطلق. و بر اين قياس است «اللَّطِيفُ» و «الْخَبِير» و «السَّميع» و «البصير».
و إنْ، وصليّه است و اشارت است به اين كه «كثير» ۲ نيز گفته مى شود. ضمير فَإِنَّهُ براى شأن است.
يُخْبَرُ (به خاء با نقطه و باء يك نقطه و راء بى نقطه) به صيغه مضارع غايب مجهولِ باب اِفْعال است. أَنَّهُ، نايب فاعل است و ضمير، راجع به انسان است.
الْجُثَّة (به ضمّ جيم و تشديد ثاء سه نقطه): بدن. جُثَّةٌ وَاحِدَة، مبنى بر بطلان تجرّد نفس ناطقه است. ذكرِ «وَأَلْوَانُهُ مُخْتَلِفَة، وَمَنْ أَلْوَانُهُ مُخْتَلِفَةٌ غَيْرُ وَاحِدٍ»، اشارت است به اين كه برهان بر اين مدّعا، موقوف نيست بر اثبات اختلاف اعضا در حقيقت نوعيّه؛ بلكه كافى است اثبات اختلافِ اجزا در حقيقت نوعيّه رنگ؛ زيرا كه محال است كه دو رنگِ ضدّ يكديگر، در يك كائن جمع شود. پس محال است كه جسم اَبْلَق ۳ ، متّصلِ واحد باشد.
أَجْزَاء (به فتح همزه و الف ممدوده) مضاف است. مُجَزَّأ (به جيم و زاء با نقطه و همزه، به صيغه اسم مفعولِ باب تَفْعيل) به معنى متفرّق است. و جمله لَيْسَتْ بِسَوَاءٍ، نعتِ مضاف است. «لَيْسَتْ»، از افعال ناقصه است و «بسواء» به باء حرف جرّ و فتح سين بى نقطه و الف ممدوده است، به معنى اين كه يك حقيقت ندارند.
وَلَحْمُهُ غَيْرُ دَمِهِ، تأكيد مضمون سابق است. الفْ لامِ الْخَلْق، براى عهد خارجى است به معنى خلقت انسان، و مى تواند بود كه براى جنس باشد به معنى مخلوقات. ۴
الفْ لامِ الاِسْم، براى عهد خارجى است و مراد، مفهومِ انسان است. پس وَاحِدٌ فِي الاِسْم به معنى اين است كه يك انسان است و دو انسان نيست.
لَا وَاحِدٌ، مرفوعِ مُنَوَّن است. مراد به مَعْنى، كائنِ فِي نَفْسِهِ در خارج است. پس لَا وَاحِدٌ فِي الْمَعْنى به معنى اين است كه چند كائنِ في نَفْسِهِ در خارج است و يك كائنِ في نَفْسِهِ در خارج نيست.
لَا وَاحِدَ غَيْرُهُ به تقديرِ «لَا وَاحِدَ فِي الْمَعْنى غَيْرُهُ» است و «لا» براى نفى جنس است.
اگر گويى كه: هر مركّب، منحل مى شود به بسائط؛ زيرا كه تسلسل در اجزا محال است. پس غيرِ اللّه تعالى، واحدِ فِي الْمَعْنى مى باشد؟
گوييم كه: هر يك از آن بسائط، متجزّى است، چنانچه گذشت در شرح حديث هفتمِ باب سابق در شرحِ «لِأنَّ مَا سِوَى الْوَاحِدِ مُتَجَزِّئٌ». ۵
التَّفَاوُت: اين كه دو جزء مُتَّفِق الْحَقِيقَه، معروضِ دو عارض مُخْتَلِف الْحَقِيقه شود، چنانچه در جسم اَبلق است. و مراد اين جا تحقّق دو جزء مُتّفق الْحَقيقه است مطلقاً.
مِنْ أجْزَاءٍ، خبر الْاءنْسَانُ است و حذف «فاء» در خبر مدخول «أَمّا» جايز است؛ چون به تقدير «قول» باشد، مثل: «فَأَمَّا الَّذِينَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَكَفَرْتُم»۶
كه به تقديرِ «فَيُقَالُ لَهُمْ أَكَفَرْتُمْ» است. و در مَا نَحنُ فِيهِ، مبتدا نيز مقدّر است به تقديرِ «فَيُقَالُ فِيهِ هُوَ مِنْ أجْزَاءٍ».
غَيْر، به معنى «إلّا» است و منصوب است بر استثناى منقطع.
يعنى: توضيح آن، اين است كه انسان، اگر چه گفته شود كه واحد است، پس به درستى كه شأن، اين است كه خبر داده مى شود اين كه آن انسان، يك بدن است و نيست دو بدن، و انسان، به خودش واحد نيست؛ زيرا كه اجزاى او اختلاف در حقيقت نوعيّه دارد و رنگ هاى او اختلاف در حقيقت دارد. و هر كه رنگ هاى او اختلاف در حقيقت داشته باشد، محال است كه يك كائنِ فِي نَفْسِهِ در خارج باشد. و انسان، اجزاى چيزِ متفرّقى است كه آن اجزا، متساوى در حقيقت نيستند؛ چه خون او غيرِ گوشت اوست در حقيقت، و گوشت او غير خون اوست در حقيقت، و پيه او غير رگ هاى اوست، و موى او غير پوست اوست، و سياهى چشم او ـ مثلاً ـ غير سفيدى چشم اوست در حقيقت؛ و همچنين است باقى مانده جميع خلقت انسان.
پس انسان، واحد است در آن اسم و واحد نيست در معنى. و اللّه ـ جَلَّ جَلَالُهُ ـ واحدى است كه نيست واحدِ در معنى غيرِ او؛ چه نيست اختلاف در او، و نيست تفاوت در او، و نيست احتمال زياد شدن در او، و نيست احتمال نقصان در او. پس امّا انسانِ آفريده شده تدبير كرده شده، پس گفته مى شود در او كه به هم آورده شده است از اجزاى مختلفه و اصل هاى بسيار؛ ليك اين قدر هست كه او به اجتماع اجزا، چيز واحد است، به معنى بدن واحد.
فصل
فاضلِ مدقّق، مولانا محمّد امين اِسترآبادى ـ رَحِمَهُ اللّهُ تَعَالى ـ در شرح اين عبارات گفته كه:
اطلاقِ «وَاحِد» بر اللّه تعالى و بر خلق، به يك مَوْضُوعٌ لَه و يك مُسْتَعْمَلٌ فِيه نيست؛ بلكه مشتركِ لفظى است، يا حقيقت است در اللّه تعالى و مجاز است در غير او.
و تحقيقِ اين مقام مى آيد در حديث آينده در شرح «إِنَّ اللّهَ ـ تَبَارَكَ وَتَعَالى ـ أَلْزَمَ الْعِبَادَ أَسْمَاءَ مِنْ أَسْمِائِهِ عَلَى اخْتِلَافِ الْمَعَانِي».

1.الكافي، ج ۱، ص ۱۱۶، ح ۷.

2.يعنى به انسان علاوه بر واحد، كثير نيز مى توان اطلاق كرد.

3.اَبلق: سياه و سفيد.

4.يعنى اگر «ال» در «الخلق» براى عهد خارجى باشد، «خلق» به معنى خلقت انسان است و اگر «ال» جنس باشد، «خلق» به معنى «مخلوقات» است.

5.الكافي، ج ۱، ص ۱۱۶، ح ۷.

6.آل عمران (۳): ۱۰۶.

  • نام منبع :
    صافي در شرح کافي ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : درایتی، محمد حسین ؛ احمدی جلفایی، حمید
    تعداد جلد :
    2
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 65544
صفحه از 612
پرینت  ارسال به