بدارد ! نزد خانواده ات باز گرد. شايسته نيست بر درِ خانه من بنشينى و من ، اين كار را روا نمى دارم.
مسلم برخاست و گفت: اى بنده خدا ! من در اين شهر ، خانه و خانواده اى ندارم . آيا مى خواهى پاداشى ببرى و كار نيكى انجام دهى ؟ شايد در آينده بتوانم جبران كنم .
زن گفت: اى بنده خدا ! جريان چيست؟
گفت: من ، مسلم بن عقيل هستم . اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريفتند.
زن گفت: تو مسلم هستى؟
گفت: آرى.
زن گفت: داخل خانه شو . و او را داخل اتاقى غير از اتاق نشيمن خود كرد و فرشى برايش انداخت و برايش شام برد ؛ ولى او شام نخورد.
زمانى نگذشت كه پسر آن زن ، باز گشت. پسر ديد كه مادرش به آن اتاق، زياد رفت و آمد مى كند . پس گفت: رفت و آمدِ بسيارت به آن اتاق در اين شب ، مرا به شك انداخته است . در آن جا كارى دارى؟
زن گفت: از اين بگذر.
پسر گفت: به خدا سوگند بايد مرا در جريان بگذارى.
زن گفت: به كارت برس و از من ، چيزى مپرس.
پسر اصرار كرد. زن گفت: فرزندم ! در آنچه مى گويم ، با هيچ كس از مردم سخن مگو . و از او پيمان گرفت و پسر ، سوگند ياد كرد. زن ، جريان را به وى گفت. پسر ، دراز كشيد و سكوت كرد. برخى گمان كرده اند كه مردم ، آن پسر را از خود رانده بودند و برخى گفته اند كه با دوستان نزديكش مى گسارى مى كرد. ۱