1 / 23
حال زينب عليها السلام در شب عاشورا
۴۲۸.تاريخ الطبرىـ به نقل از حارث بن كعب و ابو ضحّاك ، از امام زين العابدين عليه السلام ـ: در شبى كه بامدادش پدرم به شهادت رسيد ، نشسته بودم و عمّه ام زينب عليهاالسلام ، از من پرستارى مى كرد كه پدرم از يارانش كناره گرفت و به خيمه خود رفت و حُوَى ، غلام ابو ذر غِفارى ، نزدش بود و به اصلاح و پرداختِ شمشير ايشان ، مشغول بود ، و پدرم مى خواند :
«اى روزگار ! اُف بر دوستى ات !
چه قدر بامدادها و شامگاه هايى داشته اى
كه در آنها ، همراه و يا جوينده اى كُشته شده
كه روزگار ، از آوردن همانندش ، ناتوان است !
و كار ، با [ خداى ] بزرگ است
و هر زنده اى ، اين راه را مى پيمايد» .
دو يا سه بار ، اين شعر را خواند تا آن جا كه فهميدم و دانستم كه منظورش چيست . گريه ، راه گلويم را بست ؛ ولى بغضم را فرو خوردم و هيچ نگفتم و دانستم كه بلا ، فرود مى آيد ؛ امّا عمه ام نيز آنچه را من شنيدم ، شنيد و چون مانند ديگر زنان ، دلْ نازك و بى تاب بود ، نتوانست خود را نگاه دارد . بيرون پريد و در حالى كه لباسش را بر روى زمين مى كشيد و درمانده شده بود ، خود را به امام عليه السلام رساند و گفت : وا مصيبتا ! كاش مُرده بودم . امروز ، [ گويى ] مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن ، در گذشته اند ، اى جانشينِ گذشتگان و پناه باقى ماندگان !
حسين عليه السلام به او نگريست و فرمود : «خواهرم ! شيطان ، بردبارى ات را نبرَد» .
زينب عليهاالسلام گفت : اى ابا عبد اللّه ! پدر و مادرم فدايت ! خود را آماده كشته شدن كرده اى ! جانم فدايت !