۴۶۹.الملهوف :هنگامى كه حسين عليه السلام ، شهادت جوانان و محبوبانش را ديد ، تصميم گرفت كه خود به ميدان برود و ندا داد : «آيا مدافعى هست كه از حرم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، دفاع كند ؟ آيا يكتاپرستى هست كه در باره ما از خدا بترسد ؟ آيا دادرسى هست كه به خاطر خدا ، به داد ما برسد ؟ آيا يارى دهنده اى هست كه به خاطر خدا ، ما را يارى دهد ؟» .
پس صداى زنان ، به ناله برخاست . امام عليه السلام ، به جلوى درِ خيمه آمد و به زينب عليهاالسلامفرمود : «كودك خُردسالم را به من بده تا با او ، خداحافظى كنم» .
او را گرفت و مى خواست او را ببوسد كه حَرمَلة بن كاهِل ، تيرى به سوى او انداخت كه در گلويش نشست و او را ذبح كرد .
امام عليه السلام به زينب عليهاالسلام فرمود : «او را بگير !» . سپس ، كف دستانش را زير خون [ گلوى او ]گرفت تا پُر شدند . خون را به سوى آسمان پاشيد و فرمود : «آنچه بر من وارد مى شود ، برايم آسان است ؛ چون بر خدا پوشيده نيست و در پيش ديد اوست» .
امام باقر عليه السلام [ در باره آن خون ] فرموده است : «از آن خون ، يك قطره هم به زمين ، باز نگشت» . ۱
۴۷۰.الإرشاد :حسين عليه السلام جلوى خيمه نشست . فرزندش عبد اللّه بن حسين را ـ كه خُردسال بود ـ ، برايش آوردند . امام عليه السلام ، او را در دامانش نشانْد . مردى از بنى اسد ، او را با تيرى زد و ذبحش كرد . حسين عليه السلام ، خون او را گرفت و هنگامى كه كفِ دستش پُر شد ، آن را بر زمين ريخت . سپس گفت : «پروردگارا ! اگر يارىِ آسمانى ات را از ما