نيست. همين طور نشان داديم كه پيامبر صلى الله عليه و آله بايد بر امامت امام معصوم تصريح كند؛ زيرا عصمت در چهره كسى آشكار نمى شود تا مردم آن را مشاهده كنند. در نتيجه خداى علام الغيوب بايد او را معرفى كند. بنابر اين امامت با نص شكل مى گيرد. ما در اين باره نصوص و احاديث صحيحى داريم كه از پيشوايان معصوم آنها را نقل كرده ايم». ۱
در مورد كافى نيز چگونه مى توان مدعى شد كه بيش از نيمى از آن روايات ضعيف است، آن هم به اين دليل كه مفوضه، بر ساخته هاى خود را از طريق مؤلف كتاب وارد آن كرده اند؟! مگر رواياتى كه در كتاب «الحجة» كافى آمده، معادل نيمى از روايات كافى است؟ و مگر روايات مربوط به نصب و عصمت امام، محتوايى خلاف عقل دارند كه دست كم از راه نقد مضمونى تخطئه شوند؟ اگر به راستى چنين بود، خود كلينى و صدوق كه در فهم و نقد حديث كم نظير بوده اند، با زير پا گذاشتن تعهد و تقواى خويش، به نقل اين قبيل روايات مبادرت كرده، ۲ كم ترين نقدى انجام نداده، حتى به تأييد و مدلل كردن آنها مى پرداختند؟
ادعاى ديگرى، از سوى نويسنده اى است كه در بند شيعه و تعقل قبل از ايشان نقل قول كرديم. بدين گونه كه، شيعه در قرون نخستين هجرى، تا دوران غيبت صغرا، از خردورزى به دور بوده است. وى مى نويسد:
«در مكتب تشيع هم در دوران اوليه آن، در اوايل قرن دوم هجرى، گرايش غالب مخالفت با بحث هاى كلامى بوده است. نظر آن بود كه چون امام بالاترين و عالى ترين مرجع شريعت است، همه سؤالات و استفسارات بايد به او ارجاع داده شود و رهنمودهاى او كه از نظر شيعيان حقيقت خالص و بيانگر واقع بود، پيروى گردد. پس جايى براى اجتهاد و استدلال عقلانى و به تبع، بحث و مناظره و زورآزمايى در مباحث دينى نمى بود...».
«با اين وجود، اين گرايش كلامى و استدلالى در جامعه شيعه هم چنان به شكل يك
1.الصدوق، معانى الاخبار، ص ۱۳۳، ۱۳۴ و ۱۳۶، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، چاپ اول، ۱۴۱۰.
2.همان، ص ۱۳۰ تا ۱۳۳.