۱۶۱.تاريخ الطبرى:عبد اللّه بن شريك عامرى مى گويد: پس از آن كه عمر بن سعد بر گشت ، حسين عليه السلام يارانش را جمع كرد . نزديك شب بود. زين العابدين عليه السلام فرمود : «من كه بيمار بودم ، خودم را به او نزديك كردم تا بشنوم چه مى گويد . شنيدم پدرم به يارانش مى فرمايد : خداى ـ تبارك و تعالى ـ را به نيكوترين ستايش ها مى ستايم ، و او را بر خوشى ها و ناخوشى ها حمد مى گويم . بار خدايا ! تو را سپاس و ستايش مى گويم كه ما را به نبوّت، مفتخر داشتى ، و قرآن را به ما آموختى ، و در دين، دانايمان ساختى ، و به ما گوش و چشم و دل دادى ، و از مشركانمان نگردانيدى . امّا بعد ، من يارانى صميمى تر و بهتر از ياران خود نمى شناسم ، و خاندانى فرمان بردارتر و به هم پيوسته تر از خاندانم سراغ ندارم . پس ، خداوند از جانب من به همه شما خير دهد ! هان ! من مى دانم كه فرداروزمان با اين دشمنان چه خواهد بود . هان ! من شما را مرخّص كردم . پس همگى برويد . شما آزاديد و مرا بر شما عهد و بيعتى نيست . اينك شب، شما را در بر گرفته است . آن را مركب خود سازيد » .
ابو مخنف مى گويد : عبد اللّه بن عاصم فائشى (تيره اى از قبيله هَمْدان)، از ضحّاك بن عبد اللّه مشرقى برايمان نقل كرد كه گفت : من و مالك بن نضر ارحبى به نزد حسين رفتيم و بر او سلام گفتيم. آن گاه در برابرش نشستيم . حسين عليه السلام جواب سلام ما را داد و خوشامد گفت و پرسيد كه براى چه نزدش آمده ايم . گفتيم : آمده ايم كه عرض سلامى كنيم و از خدا برايت سلامت بخواهيم ، و ديدار تازه نماييم ، و اخبار آن قوم را به تو بگوييم و به عرض برسانيم كه آنان بر جنگ با تو هم داستان گشته اند . پس در كار خويش بينديش .
حسين عليه السلام فرمود : «خدا مرا بس است و او نيكو حمايتگرى است!».
او را احترام كرديم و بر او درود فرستاديم و برايش دعا كرديم . فرمود : «چه چيز، مانع شما دو تن مى شود كه مرا يارى كنيد ؟».
مالك بن نضر گفت : قرض دارم و عيالوارم . من نيز گفتم : من هم بدهكار و عيالوارم ؛ ليكن اگر اجازه ام دهى كه وقتى ديدم جنگاورى نمانده است، [به خانه و كاشانه ام] بر گردم ، چندان كه برايت سودمند باشد و موجب دفاع از شما شود ، مى جنگم .
فرمود : «تو اجازه دارى» .
پس با وى بودم . چون شب شد ، فرمود : «اينك شب، شما را در بر گرفته است . آن را مركب خود سازيد (در تاريكى شب برويد) . هر يك از شما دست مردى از خاندان مرا بگيرد و در روستاها و شهرهايتان پراكنده شويد تا آن كه خدا گشايشى دهد؛ زيرا اين قوم، در پى من هستند و چنانچه به من دست يابند، از تعقيب ديگران باز مى ايستند» .
برادران و پسران و برادرزادگانش و دو پسر عبد اللّه بن جعفر گفتند : چرا چنين كنيم ؟ ! تا بعد از شما زنده بمانيم ؟ ! خدا هرگز آن روز را نياورد !
اين سخن را نخست، عبّاس بن على گفت . سپس آنان اين سخن و همانند آن را به زبان آوردند .