۲۴.تفسير القمّىـ به نقل از حنّان بن سَدير، از پدرش ـ :از امام باقر عليه السلام پرسيدم : مرا از گفتار يعقوب به فرزندان خود، آگاه كن كه وقتى گفت : «اى پسران من! برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد» . آيا مى دانست كه يوسف، زنده است ، در حالى كه پس از بيست سال جدايى از او ، چشمانش در اثر گريه نابينا شده بود؟
فرمود : «آرى ، يعقوب عليه السلام مى دانست كه يوسف زنده است . او حتّى سحرگاهان از پروردگارش درخواست كرد كه فرشته مرگ بر او نازل شود . پس عزرائيل با بهترين صورت و خوش بوترين بو، نزد او حاضر شد . يعقوب گفت : تو كيستى؟ او گفت : من فرشته مرگم . مگر تو از پروردگارت درخواست فرود مرا نكردى؟ يعقوب گفت : آرى! فرشته گفت : حاجتت چيست؟ يعقوب گفت : مرا باخبر كن كه ارواح مردمان را پراكنده و متفرّق مى ستانى، يا دسته جمعى؟ فرشته مرگ گفت : ملائكه دستيار من، آنها را جداگانه قبض روح مى كنند و همگى با هم بر من عرضه مى شوند . يعقوب گفت : تو را به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب سوگند مى دهم ، آيا در ميان آن ارواح ، روح يوسف نيز بوده است؟ فرشته مرگ گفت : خير. و از همين جا يعقوب مطمئن بود كه يوسف زنده است . به همين دليل به فرزندانش فرمان داد كه : «به دنبال يوسف و برادرش بگرديد و از رحمت خدا نااميد نشويد كه از رحمت خدا جز گروه كافران، نااميد نمى شود» .
آن وقت، عزيز مصر به يعقوب نامه نوشت كه : امّا بعد ، اين پسر تو را به بهايى اندك خريدم و او يوسف است كه من وى را به بندگى گرفتم و اين پسرت بنيامين است كه من او را براى اين كه متاعم را نزد او يافتم ، نگه داشتم و او را به بندگى گرفتم .
هيچ چيزى دشوارتر از دريافت اين نامه نبود . از اين رو به قاصد گفت : همين جا باش تا جواب نامه را بدهم. و آن وقت به عزيز مصر نوشت :
بسم اللّه الرحمن الرحيم . اين نامه از جانب يعقوب اسرائيل اللّه ، پسر اسحاق پسر ابراهيم خليل اللّه است . امّا بعد، من نامه تو را كه در آن نوشته اى كه دو پسر مرا به بندگى گرفته اى، دريافت كردم . همانا در همه حال ، بلا بر بنى آدم ، حاكم است ، همان طور كه جدّم ابراهيم را نمرود در آتش انداخت و او نسوخت؛ بلكه خداوند، آن را بر او سرد و سلامت نمود ، و پدرم اسحاق را كه خدا پدرش ابراهيم را به ذبح او مأمور كرد و وقتى تصميم گرفت كه او را سر ببرد ، خداوند، قوچى بزرگ را فداى او قرار داد . من هم فرزندى داشتم كه هيچ كس در دنيا نزد من محبوب تر از او نبود ؛ امّا برادرانش او را از من جدا كردند و بردند ، و باز گشتند و ادّعا نمودند كه او را گرگ خورده است . پس از فراق او ، پشتم خميده و از شدّت گريه بر او ، چشمانم نابينا گشت او يك برادر مادرى داشت كه من با وى مأنوس بودم . او با برادرانش بيرون رفت و به جانب تو آمدند تا آذوقه اى براى ما فراهم آورند ، و آن وقت به سوى ما باز گشتند و گفتند كه او پيمانه پادشاه را دزديده و پادشاه، او را حبس كرده است ، در حالى كه دزدى و كار زشت، از ما خاندان نبوّت، دور است و هرگز شايسته ما نيست و من از تو مى خواهم به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب كه بر من منّت گذارى و خود را به خدا نزديك سازى و آن دو را به من باز گردانى .
وقتى اين نامه به يوسف رسيد ، آن را گرفت و بر صورت نهاد و بوسيد و سخت گريست. سپس به برادرانش نگريست و به آنها گفت : «آيا مى دانيد آن زمانى كه جاهل بوديد، با يوسف و برادرش چه كرديد؟» . آنها با تعجّب گفتند : «آيا تو يوسف هستى؟! گفت : آرى ، من يوسفم و اين، برادرم است كه خداوند بر ما منّت نهاده است . همانا هر كس تقوا پيشه كند و شكيبايى نمايد ، خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند» .
آنها ـ همان گونه كه خداوند، حكايت كرده ـ گفتند : «به تحقيق، خدا تو را بر ما برترى داده و ما به راستى، خطاكاريم . [يوسف] گفت : امروز ، توبيخى بر شما نيست» ، يعنى سرزنشتان نمى كنم . [و افزود :] «خدا شما را مى آمرزد و او مهربان ترينِ مهربانان است» .
وقتى فرستاده يعقوب، نامه او را به طرف پادشاه مصر برد ، يعقوب ، دست خود را به سوى آسمان، بلند كرد و گفت : اى بهترين همنشين ! اى بزرگوارترين ياور! و اى كه همه اش خير است ! از جانب خود، رحمت و گشايشى بر من ارزانى بدار .
آن وقت جبرئيل نازل شد. به او گفت : اى يعقوب ! آيا مى خواهى به تو دعاهايى را تعليم دهم كه با آن ، خداوند، بينايى تو و پسرانت را به تو باز گرداند؟ گفت : آرى . جبرئيل گفت : بگو : اى آن كه كسى به غير از خودت نمى داند تو چگونه اى! اى آن كه آسمان را با هوا استحكام بخشيدى و زمين را بر روى آب گستردى و براى خود، بهترين نام ها را برگزيدى ! به من رحمت و گشايشى از جانب خود ارزانى بدار .
پس سپيدىِ صبح نزده بود كه پيراهن يوسف بر چشمان او افكنده شد و خداوند، بينايى او و سپس پسرانش را به او باز گرداند .