۴۷۷.مسند ابن حنبلـ به نقل از ابو عمره انصارى ـ :در جنگى با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بوديم . مردم ، دچار گرسنگى شدند . از پيامبر خدا اجازه خواستند تا بعضى از شترانِ خود را ذبح كنند و گفتند : خداوند ، با آنها ما را سير مى كند . 
 عمر بن خطّاب ، چون ديد پيامبر خدا تصميم دارد كه به آنان اجازه دهد تا بعضى شترانشان را ذبح كنند ، گفت : اى پيامبر خدا ! چگونه خواهد شد ، اگر فردا گرسنه و پياده با دشمن ، رو به رو شويم؟! اى پيامبر خدا ! اگر صلاح بدانيد ، باقى مانده توشه خود را بياورند و آنها را جمع كنيد و دعا كنيد كه خدا به آنها بركت دهد ، خداى متعال با دعاى شما ما را سير خواهد كرد ـ يا گفت : با دعاى شما براى ما بركت خواهد داد ـ . 
 پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود تا باقى مانده توشه هايشان را بياورند . مردم ، مشت مشت يا بيشتر ، غذا مى آوردند . بيشترين مقدارى كه كسى آورد ، يك صاع خرما بود. 
 پيامبر خدا همه آنها را جمع كرد . سپس برخاست و دعا كرد . آن گاه سپاهيان را فرا خواند تا ظرف هاى خود را بياورند و دستور داد كه آنها را پر كنند . در سپاه ، هيچ ظرفى نماند ، مگر اين كه آن را پر كردند ، و [ باز ]به همان اندازه ماند. 
 پيامبر خدا ، چنان خنديد كه دندان هاى آسيايش پيدا شد . آن گاه فرمود : «گواهى مى دهم كه معبودى جز خدا نيست و من ، فرستاده خدايم . هيچ بنده اى نيست كه خدا را با اين دو (توحيد و نبوّت) ديدار كند ، مگر آن كه روز قيامت ، آتش دوزخ از او دور مى شود».
  ۴۷۸.امام كاظم عليه السلامـ در بيان معجزات پيامبر صلى الله عليه و آله براى گروهى از يهود ـ :ايشان به خانه اُمّ شريك رفت . وى ظرفى آورد كه اندكى روغن در آن بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحابش از آن خوردند . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله براى آن زن دعا كرد كه بركت يابد . آن زن تا زنده بود ، آن ظرف ، از روغن پر مى شد.
  ۴۷۹.المستدرك على الصحيحينـ به نقل از هشام بن حبيش بن خويلد ـ :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به قصد هجرت به مدينه ، از مكّه خارج شد . ايشان به همراه ابو بكر و غلامش (عامر بن فُهَيره) و راه نماى آن دو (عبد اللّه بن اُرَيقِطِ ليثى) بر خَيمَتا اُمّ مَعبَد خُزاعى ، گذر كردند . 
 او زنى عاقل و قوى بود و جلوى در خيمه مى نشست و به ديگران آب و غذا مى داد . 
 از او پرسيدند كه آيا گوشت و خرما دارد تا از وى بخرند . [ولى] از اينها چيزى نزد او نبود . آنان هم توشه خود را تمام كرده بودند . 
 پيامبر خدا به گوسفندى كه كنار خيمه بود ، نگاه كرد و فرمود : «اُمّ معبد! اين گوسفند چيست؟» . 
 گفت : گوسفندى است كه ناتوانى ، آن را از گوسفندان ديگر ، جا گذاشته است. 
 [پيامبر صلى الله عليه و آله ] پرسيد : «شير دارد؟» . 
 گفت : او ناتوان تر از اين است . 
 فرمود : «اجازه مى دهى آن را بدوشم؟» . 
 گفت : پدر و مادرم فدايت! اگر در آن شيرى ديدى ، بدوش. 
 پيامبر خدا آن گوسفند را خواست . دست خود را بر پستانش كشيد و نام خدا را برد و براى گوسفند دعا كرد . گوسفند ، پاهاى خود را [به نشانه شير دادن] از هم گشاد و شير از پستانش جارى شد و شروع به نشخوار كرد . [پيامبر صلى الله عليه و آله ]ظرفى طلبيد كه آن عدّه را سير مى كرد . آن گاه شير فراوانى از آن دوشيد ، تا آن كه از ظرف ، بالا آمد . از آن شير ، به آن زن نوشانيد و به اصحاب خود هم نوشاند تا همه سيراب شدند. 
 [ پيامبر صلى الله عليه و آله ، گوسفند را] دوباره دوشيد تا آن ظرف را پر كرد . سپس آن را پيش زن گذاشت و بهاى آن را پرداخت . آن گاه از آن جا كوچ كردند. 
 چيزى نگذشت كه شوهر آن زن ، ابو مَعبَد ، آمد تا چند بُز نحيف را كه از شدّت لاغرى ، ناى راه رفتن نداشتند و مغز استخوانشان اندك بود ، براى چَرا ببرد . چون شير را ديد ، شگفت زده گفت : اُمّ معبد! اين شير از كجاست؟ گوسفندها كه در صحرايند و هنوز نزاييده اند و در خيمه هم گوسفند شيردهى نيست ! 
 [اُمّ معبد ]گفت : بله ، به خدا! مردى بر ما گذر كرد كه پُربركت بود و چنين و چنان بود.