۷۴۱.صحيح مسلمـ به نقل از انس ـ :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از خوش اخلاق ترين مردم بود . روزى ، مرا براى كار فرستاد . گفتم : به خدا نمى روم . ولى در نظر داشتم براى اجراى دستور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله راهى شوم . بيرون آمدم، تا به كودكانى برخوردم كه در بازار ، بازى مى كردند . ناگهان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، مرا از پشت گرفت . پس به او نگريستم . ديدم مى خندد . آن گاه فرمود : «انس كوچك! به آن جا كه گفتم، رفتى؟» .
گفتم : آرى ، مى روم، اى پيامبر خدا!
۷۴۲.مسند ابن حنبلـ به نقل از زياد بن ابى زياد، از خادم پيامبر صلى الله عليه و آله ـ :از جمله هايى كه [پيامبر صلى الله عليه و آله ] به خدمت گزار خود مى فرمود ، اين بود : «آيا نيازى دارى؟» .
۷۴۳.فضائل الصحابة، ابن حنبلـ به نقل از ابو نوارِ كرباس فروش ـ :على بن ابى طالب عليه السلام با غلامش نزد من آمد و پيراهنِ كرباسى خريد و به غلامش گفت : «هر كدام را كه مى خواهى ، انتخاب كن» . او يكى از آن دو را برداشت و على عليه السلام ديگرى را برداشت و پوشيد و سپس دستش را دراز كرد و فرمود : «آن مقدار از آستين را كه از دستم بلندتر است ، ببُر» . آن را بريد[م] و پس دوزى اش كرد[م] و على عليه السلام همان را پوشيد و رفت .
۷۴۴.الغارتـ به نقل از مختار تمار، از ابو مَطَر بصرى ـ :[على بن ابى طالب عليه السلام ] به بازار كرباس فروش ها آمد و به مردى خوب رو برخورد كرد و فرمود : «فلانى! آيا دو پيراهن به قيمت پنج درهم دارى؟» .
مرد از جاى خود پريد و گفت : آرى، اى امير مؤمنان!
چون او امام عليه السلام را شناخت ، امام عليه السلام او را ترك كرد و رفت و نزد جوانى ايستاد و به او فرمود : «اى جوان! آيا دو پيراهن به قيمت پنج درهم دارى؟» .
او گفت : آرى ، دارم . يكى از آن دو، بهتر از ديگرى است . قيمتِ يكى سه درهم و ديگرى دو درهم است .
امام عليه السلام فرمود : «هر دو را بياور» .
سپس فرمود : «اى قنبر! تو پيراهن سه درهمى را بردار» .
قنبر گفت : اى امير مؤمنان! شما بِدان سزاوارترى ؛ شما به منبر مى روى و براى مردم خطبه مى خوانى .
امام عليه السلام فرمود : «اى قنبر! تو جوانى و شور جوانى دارى و من از خداى خود شرم دارم كه بر تو برترى يابم ؛ چرا كه از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود : آنها را از آنچه خود مى پوشيد ، بپوشانيد و از آنچه خود مى خوريد ، بخورانيد » .
امام عليه السلام آن گاه پيراهن را پوشيد و دستش را كه در آستين بود ، دراز كرد و آستين از انگشتان او افزون بود . امام عليه السلام به جوان فروشنده گفت : «اين اضافه را قطع كن» و او قطع كرد .
جوان گفت : بگذار آن را پس دوزى كنم ، اى شيخ!
امام عليه السلام فرمود : «بگذار همان طور باشد كه روزگار، بسى شتابان تر مى گذرد» .