۱۰۴۰.رجال الكشّىـ به نقل از محمّد بن مسلم ـ :با جسمى دردمند و سنگين ، به مدينه رفتم . به ايشان (امام باقر عليه السلام ) گفته شد : محمّد بن مسلم ، دردمند و عليل است . امام عليه السلام به وسيله خدمتكار خود ، ظرف شربتى كه روى آن با دستمالى پوشيده شده بود ، برايم فرستاد . خدمتكار، ظرف را به دست من داد و گفت : بنوش ؛ زيرا امام عليه السلام به من دستور داده است كه تا آن را ننوشى ، بر نگردم .
من ظرف را گرفتم . ديدم بوى مُشك از آن، بلند است و شربت خوش مزه و خنكى است. چون آن را نوشيدم ، خدمتكار به من گفت : امام عليه السلام به تو مى فرمايد كه وقتى نوشيدى ، بيا .
من در باره آنچه به من گفت ، انديشيدم ، حال آن كه پيش از آن، قادر نبودم بر پاى خود بايستم ؛ امّا همين كه آن شربت در معده ام جا گرفت ، گويى بند از پايم گشوده شد . به در خانه امام عليه السلام رفتم و اجازه ورود خواستم . ايشان با صداى بلند به من فرمود : «تن درست باشى . داخل شو . داخل شو» .
من گريه كنان داخل شدم و به ايشان سلام كردم و دست و سرش را بوسيدم . فرمود : «اى محمّد! چرا گريه مى كنى؟» .
گفتم : فدايت شوم! براى غربتم و درازى سفر و تنگ دستى و اين كه نمى توانم پيش شما بمانم و ببينمتان، مى گريم .
فرمود : «در باره تنگ دستى ، بدان كه خداوند، دوستان و محبّان ما را اين گونه قرار داده و بلا و سختى را به سوى آنان شتابانده است، و در باره آنچه از غربت گفتى ، بدان كه ابا عبد اللّه را كه در سرزمينى دور از ما در كنار فرات است ، سرمشق خود قرار ده، و در باره آنچه از دورى سفر گفتى ، بدان كه مؤمن ، در اين دنيا و در ميان اين مردم ، باژگونه و غريب است تا آن كه از اين سراى به رحمت خدا رود ، و امّا اين كه گفتى دوست دارى نزديك ما باشى و ما را ببينى ؛ ولى نمى توانى اين كار را بكنى ، بِدان كه خداوند ، از آنچه در قلبت مى گذرد ، آگاه است و تو را پاداش خواهد داد» .