۱۱۷۴.مسند ابن حنبلـ به نقل از عمارة بن زادان ـ :ثابت به نقل از اَنَس گفت: فرشته باران از پروردگارش اجازه خواست كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله برود و خدا به او اجازه داد . پيامبر صلى الله عليه و آله به امّ سلمه فرمود : «بيرون ، مواظب در باش كه كسى بر ما وارد نشود» .
حسين عليه السلام آمد و خواست وارد اتاق شود ؛ امّا ام سلمه مانع او شد . حسين ، جستى زد و داخل شد و شروع كرد بر پشت پيامبر و بر روى شانه و گردن ايشان سوار شدن . آن فرشته به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : او را دوست دارى؟
فرمود : «آرى» .
فرشته گفت : بدان كه امّت تو او را خواهند كشت و اگر بخواهى ، مكانى را كه در آن كشته مى شود ، به تو نشان مى دهم . سپس دستش را زد و مقدارى گِل سرخ رنگ آورد . امّ سلمه آن را گرفت و در گوشه چارقد خود بست .
اطّلاع يافتيم كه آن سرزمين ، كربلاست .
۱۱۷۵.المعجم الكبيرـ به نقل از امّ سلمه ـ :روزى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در اتاق من نشسته بود و فرمود : «كسى بر من وارد نشود» . من ، [بيرون اتاق] منتظر ماندم . در اين هنگام ، حسين عليه السلام وارد اتاق شد . صداى هق هق پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را شنيدم كه مى گريست . به داخل اتاق نگاهى افكندم . ديدم حسين در بغل پيامبر صلى الله عليه و آله است و ايشان به پيشانى او دست مى كشد و مى گريد . گفتم : به خدا، متوجّه نشدم كه او وارد شد !
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «جبرئيل در اتاق با ما بود و گفت : او را دوست دارى؟ گفتم : از دنيا، آرى [همين ها را دوست دارم] . جبرئيل گفت : بدان كه امّت تو اين را در سرزمينى به نام كربلا خواهند كشت» . جبرئيل ، از خاك آن جا مقدارى برداشت و به پيامبر صلى الله عليه و آله نشان داد .
زمانى كه حسين عليه السلام را محاصره كردند تا او را بكشند ، فرمود : «نام اين سرزمين چيست؟» . گفتند : كربلا . فرمود : «خدا و پيامبر او راست گفتند . اين جا سرزمين كَرب (اندوه) و بلاست» .
۱۱۷۶.مسند ابن حنبلـ به نقل از عبد اللّه بن نُجَى، از پدرش ـ :زمانى كه على عليه السلام به صفّين مى فت[م] ، او ابريق دارِ ايشان بود[م] و همراه ايشان حركت مى كرد[م] . چون برابر نينوا رسيد ، صدا زد : «صبر كن ، ابو عبد اللّه ! در كنار شطّ فرات، صبر كن ، ابو عبد اللّه !» .
گفتم : چه شده است؟
فرمود : «روزى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم . ديدم چشمانش گريان است .
گفتم : اى پيامبر خدا! كسى شما را ناراحت كرده است؟ چرا ديدگانتان گريان است؟ فرمود : نه . اندكى پيش ، جبرئيل از پيش من رفت . او به من گفت كه حسين در نزديك شطّ فرات، كشته خواهد شد . جبرئيل به من گفت : آيا مى خواهى از شميم تربتش به تو ببويانم؟ گفتم : آرى . پس جبرئيل دستش را دراز كرد و مشتى خاك برداشت و آن را به من داد و بدين خاطر، بى اختيار، گريه ام گرفت » .