۴۸.تفسير القمّىـ در يادكرد از جنگ اُحُد ـ :امير مؤمنان عليه السلام ، چون شمشير او شكست ، نزد پيامبر خدا آمد و گفت : اى پيامبر خدا! مرد ، با سلاح مى جنگد ؛ ولى شمشير من شكسته است!
پيامبر خدا شمشيرش (ذو الفقار) را به او داد و فرمود : «با اين بجنگ» .
هر كس به پيامبر خدا حمله مى آورد ، امير مؤمنان عليه السلام جلوى او را مى گرفت ، و دشمنان ، او را كه مى ديدند ، عقب مى نشستند . بدين ترتيب ، پيامبر خدا خود را به كنار اُحُد رساند و ايستاد .
جنگ ، يك سويه شد . ياران پيامبر صلى الله عليه و آله تار و مار شده بودند ؛ امّا امير مؤمنان عليه السلام همچنان با دشمن مى جنگيد ، تا جايى كه صورت و سر و سينه و شكم و دست ها و پاهايش نود زخم برداشت ، و دشمنان از نزديك شدن به او پرهيز مى كردند .
شنيدند كه منادى اى از آسمان ندا مى دهد كه : «شمشيرى جز ذو الفقار نيست ، و جوان مردى جز على نيست» .
جبرئيل عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله فرود آمد و گفت : اى محمّد! به خدا سوگند كه اين است مواسات (فداكارى)!
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود : «علّتش آن است كه من از اويم و او از من است» .
جبرئيل عليه السلام گفت : و من نيز از شما دو نفر هستم .
۴۹.الإرشادـ به نقل از عمران بن حصين ـ :در روز اُحُد ، چون مردم از گرد پيامبر خدا پراكنده گشتند ، على عليه السلام در حالى كه شمشيرش را به كمر بسته بود ، آمد و در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد . پيامبر خدا سرش را به طرف او بلند كرد و فرمود : «تو چرا با مردم ، فرار نمى كنى؟».
گفت : اى پيامبر خدا! آيا پس از مسلمان شدنم ، به كفر باز گردم؟!
پس پيامبر صلى الله عليه و آله عدّه اى را كه از كوه [ اُحُد ] پايين مى آمدند ، به او نشان داد . على عليه السلام بر آنان تاخت و تار و مارشان كرد . پيامبر صلى الله عليه و آله گروه ديگرى را به او نشان داد و على عليه السلام به آنان نيز يورش برد و هزيمتشان داد . پيامبر صلى الله عليه و آله گروهى ديگر را نشانش داد و على عليه السلام بر آنها نيز حمله برد و فرارى شان داد .
در اين هنگام ، جبرئيل عليه السلام آمد و گفت : اى پيامبر خدا! فرشتگان و همچنين ما از اين همه مواسات (فداكارىِ) على براى تو ، شگفت زده شده ايم!
پيامبر خدا فرمود : «چرا چنين نكند ، در حالى كه او از من است و من از اويم ؟» .
جبرئيل عليه السلام گفت : و من نيز از شما دو هستم .