۲۱۷.به امام حسن عليه السلام گفته شد : در تو بزرگ منشى است. فرمود : نه ، بلكه اين عزّت است، خداوند متعال مى فرمايد : «و عزّت از آنِ خدا و پيامبرش و مؤمنان است.»
۲۱۸.شعبى مى گويد : معاويه زيرك و كاركشته بود. روزى كه [امام ]حسن عليه السلام نيز نزدش بود گفت : من فرزند شنزار مكّه ام، من پسر درياى جود آن و كريم ترين نياكان و خرّمترين شاخه آن هستم. پس [امام] حسن عليه السلام فرمود : آيا بر من فخر مى فروشى؟! من فرزند ريشه هاى زمينم، من پسر سرور همه جهانيانم، من پسر كسى ام كه خشنودى او خشنودى خداى رحمان و ناخشنوديش ناخشنودى اوست. اى معاويه ، آيا تو پيشينه اى دارى كه بدان ببالى يا پدرى كه به آن افتخار كنى؟ بگو : آرى يا نه، هركدام را خواستى بگو. اگر بگويى : آرى ، عناد ورزيده اى و اگر بگويى : نه ، فهميده اى.
معاويه گفت : من مى گويم: نه ، تا تو را تصديق كنم.
پس [امام] حسن عليه السلام به اين شعر تمثّل جست:
حقيقت، روشن است و راهش گم نمى شودو حقيقت را خردمندان مى شناسند.
۲۱۹.مردى نزد امام حسن عليه السلام آمد و گفت : فلان كس به تو دشنام مى دهد. امام فرمود : مرا به زحمت انداختى ، اكنون بايد براى تو و او از خدا آمرزش بخواهم.