ملّا هادی سبزواری

ملّا هادی سبزواری

عالم و فیلسوف قرن 13 ق

حاج ملّا هادی سبزواری، متخلّص به اسرار، در سال ۱۲۱۲ ق، در سبزوار، دیده به جهان گشود.در مشهد مقدّس تحصیل خود را در ادبیات، فلسفه، علوم ریاضی و فقه و اصول، پی گرفت و ده سال در جوار بارگاه امام رضا(ع) به تحصیل پرداخت.

سپس به مدت طولانی در اصفهان به تحصیل پرداخت و در سال ۱۲۲۴ ق، بار دیگر راهی مشهد مقدّس شد و به تدریس طلّاب علوم دینی پرداخت.

حکیم سبزواری، در طول زندگی بابرکت خویش، ده ها تألیف ارزنده از خود به یادگار گذاشت که از آن جمله است: حواشی بر اَسفار ملّا صدرا شیرازی، حواشی بر مبدأ و معاد ملّا صدرا، أسرارُ الحِکَم، شرح أسماء الحُسنی، شرح فارسی بر برخی از ابیات مشکل مثنوی مولانا، مفتاحُ الفَلاح و مصباح النَّجاح، دیوان اشعار، هدایة الطالبیین و غُرَرُ الفوائِد یا شرح منظومه که مشهورترین کتاب این عالم فرزانه است.

سال ۱۲۸۹، به سوی محبوب سَرمدی شتافت و در سبزوار دفن گردید.[۱]

در مورد حضرت مهدی(ع) چنین سروده است:

ای جان جهانیان فدایت
مُردند سَمنبَران برایت

در دولت حُسن، صد چو یوسف
دریوزه گر درِ سرایت

صد خرمن حُسن داری،  ای ماه
لیکن نبُوَد جوی وفایت

کِی نوش کند ز چشمهٔ خضر
آن کو زده جام غم زُدایت

بر طوبی و سِدره، کِی نشنید
مرغی که پریده در هوایت؟

هر کس به کسی امیدوار است
دست من و دامن وِلایت

در مشرب عاشقان نبرده است
عیش سره، صرفه از بلایت

جانم به لب از پی نگاهی است
ای دوست، تو دانی و خدایت

از آتش دل، همی گدازم

در هجر، بسوزم و بسازم

سرخیل بتانِ نازنینی
غارتگر عقل و کفر و دینی

ای صاحب خرمن لطافت
لطفی بنما به خوشه چینی

ز ابروت، به قصد مرغ جانم
زِه کرده کمان و در کمینی

با جمله وفا به ما جفا چند؟
با غیر چنان، به ما چنینی

هر کس که بدیدت، آفرین گفت
چون صورت گیتی آفرینی

ذاتت جو خدای نکته بین است
این قدر بُوَد که در زمینی

چون مردم دیدگان بدیده
اندر دل مردمان، مَکینی

آن بِه که به گوشه ای نشینم
یا رَخت کشم به سرزمینی

از آتش دل، همی گدازم

در هجر، بسوزم و بسازم

از جام صفا، می  بقا را
زان  سان نخوری که خون ما را

بندیش ز داوری فردا
امروز، ز حد مبر جفا را

تو آینه جهان نمایی
بگذار که بینمت خدا را

در پیش وقوف کوی تو نیست
در مشعر من، صفا، صفا را

جز در رخ و زلف تو که دیده
اندر دل تیره شب، ضُحا را؟

جز در دهنت که دید گیرند
از لعل و دُرَر، می  گوارا؟

کِی مرغ دل مرا بُوَد راه؟
ره نیست به این چمن، صبا را

اسرار نبوده است چون بار
در حضرت پادشه، گدا را

از آتش دل، همی گدازم

در هجر، بسوزم و بسازم


[۱]. ر.ک: دیوان اسرار، ص ۶.