شیخ فضل الله نوری

شیخ فضل الله نوری

از عالمان برجسته که به شهادت رسید.

آیت اللّٰه شیخ فضل اللّٰه نوری، سال ۱۲۵۹، چشم به جهان گشود. پس از پایان تحصیلات ابتدایی، به تهران، مهاجرت کرد و دوره سطح حوزه را در محضر استادان آن سامان گذراند. سپس برای تکمیل تحصیلات به نجف اشرف رفت. شیخ فضل اللّٰه، بر علوم متداول زمان، یعنی فقه، اصول، رجال، کلام، حکمت و عرفان، احاطه یافت.

شیخ فضل اللّٰه، پس از بازگشت به ایران، در تهران به اقامه جماعت و تألیف و تدریس علوم اسلامی و حوزوی پرداخت. صحیفه قائمیه، رساله اصولی المشتق، رساله عملیه، تذکرة الغافل و إرشاد الجاهل، تحریم مشروطیت و...، عناوین برخی از آثار باقی مانده از ایشان است.

شیخ فضل اللّٰه، از رهبران قیام تنباکو در تهران و از نخستین کسانی بود که علیه استبداد پادشاهی به پا خاست و طرفدار مشروطه ی مشروعه بود.

مشروطه خواهان برای نیل به اهداف خود، در پی قتل شیخ بر آمدند. سال ۱۳۲۷ بعد از پایان محاکمه ساختگی، او را به میدان توپ خانه بردند. و به دار آویختند.

جنازه را در صحن مطهر حضرت معصومه(س) در قم به خاک سپردند.

سروده ی او در مورد حضرت مهدی(ع):

(۱)

ای آن که کسی سرو چو قدّ تو ندیده
چون لعل لبت، غنچه گلزار نچیده

چون نرگس مستت به همه گلشن عالم
نه دیده چنین دیده و نه گوش شنیده

ای مظهر خوبان همه خوب اند، تو خوبی
نوری است جمالت که ز انوار چکیده

خضر ار لب لعل تو نمی کرد تمنّا
تا حشر به سرچشمه حیوان نرسیده

نشناخته گفتند گروهی که خدایی!
پس مرد شناسای تو را چیست عقیده؟!

واقف نشد از سرّ تو  ای مخزن اسرار
جز عارف چل ساله که در خرقه خزیده

ذات تو معمّاست، به بویش نبرد پی
آن کس که یکی جرعه ز جامت نچشیده

دانم به یقین گر به رُخت پرده نبودی
کس یوسف کنعان به کلافی نخریده

می کرد تجلّی اگر این یوسف ثانی
دل باختگان، دل عوض دست، بُریده

در مردمک دیده و از دیده نهانی
پیدا و نهان، غیر خداوند که دیده؟

جز دیدن روی تو ندارد غرضی چرخ
زین گردش روز و شب، با قدّ خمیده

دانی ز چه در پای گل سرخ بُوَد خار؟
از بس که به گلزار به شوق تو دویده

پرسیده ای از خار چرا نوک تو سرخ است؟
از بس که به پای گل بیچاره خلیده

(۲)

از هجر تو، در ساحت گلزار، عزادار
بلبل به نواخوانی و گل، جامه دریده

دل، فاخته سان بهر تو با نغمه کوکو
هر لحظه از این شاخ به آن شاخ پریده

از چیست که بلبل شده دل باخته گل؟
زین رو که یکی روز، گلی دست تو دیده

زان روز که من باخته ام نَرد محبّت
دانسته ام آخر به کجا کار کشیده

دَهْری است، زند زلف تو اندر دل ما نیش
افسون نکند چاره این مارگزیده

پنهان ز عدویی، ز محبّان ز چه ای دور؟
جان ها به لب از هجر تو  ای ماه رسیده

عید است جهانی همه در وصل گل و مُل
جز من که ز هجرت دلم از عیش کپیده

آیا شود آن دَم که کنی تازه روانم
زان باد صباحی که ز کوی تو وزیده

آیا شود آن روز که بینیم به یک بار
آن یار؟! گذشتیم ز مرّات، عدیده

زین رو شده آهوی خَتا، شهره آفاق
کاندر حرم قدس تو یک لحظه چریده

شد چشم سپید، از پی دیدار تو تا کِی
از دامن وصل تو بود دست، بُریده؟

تا چند به هجران تو باشیم گرفتار
رحمی بکن  ای آهوی از دشت رمیده

گو تهنیت عید، بدان نور مجسّم
کامروز خدا بر همه خلق، گزیده

«ممتاز»، به شب روز، دعاگو و ثناجو
هست از نظر لطف تو این طرفه قصیده

جز شربت لطف تو نداریم تمنّا
حلوا به کسی ده که محبّت نچشیده.