میرزا محمّدعلی مصاحبی، متولّد رمضان سال ۱۲۸۳ق در اصفهان است. تحصیلات مقدّماتی را در اصفهان، پشت سر گذاشت و علاوه بر فراگیری صرف و نحو، بیان، بدیع و منطق، با حکمت و عرفان نیز آشنا شد. عبرت نایینی را بیشتر با اشعارش می شناسیم و شهرت او بیشتر در این زمینه بوده است.
عبرت قریب به هفده سال از زندگی اش را در سفر، پشت سر گذاشت. سال ۱۳۲۱ ق، به زادگاهش باز گشت و زندگی خود را با تألیف، تدوین و استنساخ کتب، پی گرفت. سال ۱۳۶۱ق، بدرود حیات گفت و در ابن بابویه تهران به خاک سپرده شد.
دیوان اشعار، تذکره ای از شاعران عصر خود با نام مدینة الأدب و کتاب دیگری به نام نامه فرهنگیان، از آثار به جای مانده از این شاعر فقید است.[۱]
شعری از او در باره امام مهدی(ع):
تا پرنیان سبز به برَ کرد بوستان
کوه از پرند سرخ، بپوشید طیلسان
تا شد ز سبزه مخزن پیروزه، مرغزار
از لاله گشت معدن یاقوت، بوستان
در آبدانْ شکوفه، تو گویی کسی به عمد
افکنده است زورق سیمین در آبدان
در بر نمود کرته سبز و سپید و سرخ
از سبزه و شکوفه و گل، دشت و گلسِتان
اطراف جویبار، بنفش و کبود شد
سر زد ز بس بنفشه و نیلوفر اندر آن
بر سرخْ گل نگر که بُوَد بر فراز شاخ
همچون عقیق بر سرِ پیروزه، خیزران
گویی که لاله، غالیه دانی است از عقیق
باد بهار، غالیه اش هشته در میان
وآن قطره باران اندر میان گل
مانَد گلاب را به عقیقینْ گلابدان
خاک است مشک بوی و نسیم است مشک بیز
دشت است با طراوت و ابر است دُرفشان
خندد به ابر غنچه و گرید به غنچه، ابر
زآن خنده، خلق، خرّم و زین گریه، شادمان
افزون شود صفای گلستان و لطف باد
بر ساحتش چو باد بهاری شود وزان
زین نقش های طرفه و زین رنگ های نغز
نتوان نهاد فرق زمین را ز آسمان
گویی مگر ز تبّت آمد به این دیار
تا ننگ های مشک، یکی کشنِ کاروان
وآن را ز هم گشود و پراکند بر هوا
وآورد باد و ریخت به صحرا و بوستان
وایدون به هر کجا گذری از نسیم باد
آید شمیم مشک، همی بر مشام جان
بر گَرد جام لعل، بُوَد دانه های دُر
آن قطره های ژاله بر اطراف ارغوان
امروز، باغبان ز گل آورد دسته ای
کز رنگ و بو، چنو نبُوَد مشک و بَهرَمان
گفتم مگر شکفته گل اندر میان باغ
گفتا شکفته است و بر او مرغ، نغمه خوان
فردا، یکی به حکم تفرّج بیا به باغ
تا باغ خُلد بنگری امروز در جهان
گلزار از طراوت و بُستان ز خرّمی
از روضه بهشت برین می دهد نشان
بلبل به گلبن اندر و قُمری به شاخ سرو
خوانند مدح حجّت حق، صاحب الزمان
آن کو طفیل بودش، او بودِ عالم است
چون کالبد که بودش آن باشد از روان
پیدا بُوَد که هست جهان، جسم و شخص او
جان وی است، از آن بُوَد از دیده ها نهان.
[۱]. ر.ک: دیوان اشعار عبرت نایینی، مقدّمه.