385
الذّريعة الي حافظ الشّريعة ج2

ولقد ناسب المقام قصيدة أنشدتها في بشارة يوم الغدير ، أحببتُ إيرادها هاهنا؛ لتنتشر بين الناس ، ويتحفّظ عن الاندراس ، إشارة إلى استخلاف الأمير يوم الغدير :

لب ريز شد ز شادى و بشكفت غنچه وارهر دل كه بود منقبض از وضع روزگار
عالم گرفت چون علم افراشت خرّمىدر انهزام شد غم وكرد از جهان فرار
ناهيد در سپهر بساط نشاط چيدآمد بدور جام مه و مهر زرنگار
باليد ماه از فرح و خرّمى چنانكشب در شب هلال يكى بدر آشكار
كردند شاهدان گل و سرو و ياسمنزينت به سرخ و سبز و سفيد از پى نگار
ديگر فصول صيف و شتا و خريف نيستعالم گل هميشه بهارست زين قرار
با صوت جانفزاى فرح بخش مطربانكردند نغمه سار ز هر گوشه صد هزار
پرسيدم از خرد ز چه اين روح و خرّمىشد منبسط به جمله آفاق مهر وار
اين عطر جانفزاى فرح بخش عطر چيستكز وى نسيم كرد به سوى خطا گذار
خون از دماغ نافه برون جست از عطاسدر بوستان چكيد و به گل يافت اشتهار
گفتا كه فرط شادى ازين كرده غافلتيك دم به خويش آبنگر از ره شمار
كامروز روز عيد غديرست و شاه دينبر سر نهاده تاج ولايت ز كردگار
امروز آمد آيه «بلّغ» ز نزد حقيعنى رسان به مردم و باكى ز كس مدار
در عرض راه و شدّت گرمىّ آفتابمأمور شد رسول كه حق سازد آشكار
پس منبر از جهاز شتر ساخت در زمانتأخير را مجال نديد آن بزرگوار
پس گفت اين على شده مولاى هر كه منمولاى اويم و حَكَم صاحب اختيار
آنگاه بر سرير خلافت نشاند اميربا عزّ و جاه تمكين با حشمت ووقار
بست و كشاد يافت درين روز هفت و هشتمسرور و شاد گشت درين روز هشت وچار
امروز روز عيش و نشاط است و خرّمىامروز روز نازش و فخر است وافتخار
امروز روز راحت و عيش و تنعّم استدر مجلس آر آنچه توانى و كن نثار
قند و نبات و شهد شكر طيله عسلعود و گلاب و فتنه بى فتنه و بهار
قاب شكر ، پلو كه ز بوى خوشش بُوَدخون دل بسان نافه خود آهوى تتار
قاب دگر چلو كه زرشك مصالحشگردد كباب مرغ مسمّن به تاب نار
از قند و آب ليمو و يخ ساز افشرههان شاهكاسه دگرى هم ز آب نار
كن حوضها جميع ز آب و گلاب پرگلريز دار ساحت ايوان و صحن دار
عيد غدير آمده هان داد عيش دهروز امير آمده دستى ز دل برآر
غمگين مشو ز لغزش ايّام عمر خويشزن دست در ولايش و كن پاى استوار
خواهى كه نامه ات شود از لوث جرم پاكاز ابر رحمت آيد آبى به روى كار
...................................................
تتميم الكلام بذكر شبهة أصحاب الجرأة وجوابها:
قالوا : إنّ ظاهر من ذكرتم التسنّن ولولا البناء على البناء على الظاهر لما أمكننا أن نجري أحكام الكفر على كافر ، مثل أن نمنعه عن الدخول في المساجد ، ونحترز عن ملاقاته بالرطوبة وغير ذلك .
قلنا : الثابت المحقّق أنّ أحكام الكفر والإسلام منوطة بظاهر الحال ، وأنّ احتمال عدم الكفر في الواقع ممّن هو بزيّ الكفّار وكون ذلك من باب التقيّة منّا غير مانع من إجراء أحكام الإسلام عليه ، وزيّ الإسلام هو قول الشهادتين، وعدم ترك شعائر الإسلام إلّا نادرا لعلّه تعرّض من غير استحلال وعدم ظهور العداوة والنصب منه لأهل البيت عليهم السلام التي من جملتها محبّة أعدائهم مع العلم بالمعاداة لا مع اعتقاد المصافاة .
وأمّا معرفة إمامتهم وبغض أعدائهم وأعوانهم فهو من أركان الإيمان ، وليس شرطا للحكم بالإسلام ، فمن كان في زيّ الكفر يجري عليه أحكام الكفر وإن ظُنّ أنّه مسلم في الواقع ، ومن كان في زيّ المسلمين يجري عليه أحكام الإسلام وإن ظنّ أنّه كان في الواقع كافرا ، فضلاً عن أن يظنّ من قرائن أحواله أنّه مؤمن ، واللعن من أحكام الكفر بالمعنى الشامل للقول بالشهادتين مع النّصب ، لا من أحكام عديم الإيمان ؛ وشواهد هذا في تضاعيف أخبار الأئمّة عليهم السلام أكثر من أن يحصى ؛ من الشواهد أنّك تجدهم عليهم السلام غير قاطعين في الدعاء على جنازة بعض المخالفين .
روى المصنّف ـ طاب ثراه ـ في كتاب الجنائز عن ثابت أبي المقدام قال : كنت مع


الذّريعة الي حافظ الشّريعة ج2
384

قلنا : أمّا بحسب ظاهر نظرنا فالأمر كما قلت ، ولكن مظانّ التقيّة كثيرة لا تكاد تُحصر ، وقد مرَّ من باب التقيّة عن زرارة عن أبي جعفر عليه السلام قال : «التقيّة في كلّ ضرورة ، وصاحبها أعلم بها حين تَنزِلُ به» . 1
ولعمري أنّ في مطاوي أشعار السنائيّ والعطّار والمولوي والسعدي إشعارا بيّنا بأنّهم جاملوا عساكر فراعنة آل محمّد صلى الله عليه و آله ، وحاذوا مؤمن آل فرعون في كتمان الإيمان ، ولنذكر أوّلاً بعض ما ذكر العطّار في مقام التقديس والتمجيد للّه تعالى ليظهر مرتبته في المعرفة ، ثمّ نذكر ما ذكر في مدح الخلفاء ليظهر على الفطِن اللبيب أنّ صاحب تلك المعرفة يمتنع أن يقول هذا على سبيل الاعتقاد .
كلام العطّار في منطق الطير في التقديس والتمجيد للّه تعالى والتضرّع إليه :

اى شده هر دو جهان از تو پديدناپديد از جان و جان از تو پديد
جان نهان در جسم و تو در جان نهاناى نهان اندر نهان و جان جان
چون به ذات خويش بى چون آمدىنه درون رفتى نه بيرون آمدى
چون جهان را اوّل و آخر توئىجزو و كل را باطن و ظاهر توئى
پس تو باشى ، جمله ديگر هيچ چيزچون تو باشى ، پس نباشد هيچ چيز
هم ز جمله بيش وهم پيش از همهجمله از خود ديده و خويش از همه
بام تو پر پاسپان و پر عسسسوى تو چون راه بايد هيچ كس
عقل و جان را گرد ذاتت راه نيستوز صفاتت هيچ كس آگاه نيست
گرچه در جان گنج پنهان هم توئىآشكارا بر دل و جان هم توئى
جمله جانها ز كنهت بى نشانانبيا بر خاك راهت جانفشان
عقل از تو گر وجودى پى بَرَدليك هرگز پى بكنهت كى بَرَد
هم خردبخش خردمندان توئىهم خداوند خداوندان توئى
اى خرد سر گشته درگاه توعقل را سر رشته گم در راه تو
جمله عالم بتو بينم عيانو زتو در عالم نمى يابم نشان
هر كسى از تو نشانى داد بازخود نشانت نيست ، اى داناى راز
من چه گويم چون نيائى در صفتچون كنم چون من ندانم معرفت
واصفان را وصف او در خورد نيستلايق هر مرد و هر نامرد نيست
عجز از آن همشير شد با معرفتكو نه در شرح آيد و نه در صفت
هر چه او موصوف شد آن كى بُوَدبا منت اين گفتن آسان كى بُوَد
آن مگو چون در اشارت نايد اودم مزن چون در عبارت نايد او
نه اشارت مى پذيرد نه بياننه كسى زو علم دارد نه نشان
گر تو اى دل طالبى در راه اومينگر از پيش و پس آگاه رو
سالكان را بين به درگاه آمدهجمله پشت تا پشت همراه آمده
قسم خلق از وى خيالى بيش نيستزو خبر دادن محالى بيش نيست
گر به غايت نيك و گر بد گفته اندهر چه زو گفتند از خود گفته اند
برتر از علم است بيرون از نشانز آنكه در قدسىِّ خود او بى نشان
صد هزاران بار از جان برتر استهر چه خواهم گفت او زان برتر است
عقل در سوداى او حيران بماندجان ز عجز انگشتْ در دندان بماند
زو نشان جز بى نشانى كس نيافتچاره اى جز جانفشانى كس نيافت
ذرّه ذرّه در دو گيتى وهم توستهر چه دانى از خدا آن فهم توست
تو بدو بشناس او را نه به خودراه از و خيزد بدو ، نه از خرد
عقل را بر گنج وصلش راه نيستجان پاك آن جايگه آگاه نيست
چيست جان در راه او سرگشته اىدل جگر خوارى به خون آغشته اى
تو مكن چندين قياس اى حق شناسز آنكه نايد كار بى چون در قياس
در جلالش عقل و جان فرتوت شدعقل حيران گشت و جان مبهوت شد
چون نبرد از انبيا و از رسلهيچ كس يك جزء پى از كلّ كلّ
جمله عاجز روى بر خاك آمدنددر خطاب «ما عرفناك» آمدند
من كه باشم تا زنم لاف از شناختآن شناخت او را كه جز او ناشناخت
من ندانم چاره جز بيچارگىكشته حيرت شدم يكبارگى
اى خرد در راه تو طفل بشيرگم شده در جستجويت عقل پير
نه تو در علم آيى و نه در بياننه زيان و سودت از سود و زيان
نه ز سودى هرگزت سودى رسدنه ز فرعونت زيان بودى رسد
اى خدايا بى نهايت جز تو كيستچون توئى بيحدّ و غايت جز تو كيست
در چنان ذاتى منْ ابله كى رسمور رسم ذاتى منزّه كى رسم
يا اله العالمين فرياد رسدست بر سر مانده ام همچون مگس
چشم من گر مى نگريد آشكارجان نهان ميگريد از شوق تو زار
پادشاها دل به خون آغشته امپاى تا سر چون فلك سرگشته ام
گفته من با شما امروز و شبيك نفس فارغ مباشيد از طلب
چون چنين با يكدگر همسايه ايمتو چو خورشيدى وما چون سايه ايم
چه شود اى معطى بى مايگانكر نگه دارى حق همسايگان
با دل پر درد و جانى بى دريغز اشتياقت اشك مى ريزم چو ميغ
رهبرم شو ز انكه گمراه آمدمدولتم ده گر چه بيگاه آمدم
هر كه در كوى تو دولت يار شددر تو گم گشت و ز خود بيزار شد
نيستم نوميد و هستم بى قراربو كه در گيرد يكى از صد هزار
اى گنه آمرز عذرآموز منسوختم رحمى نما بر سوز من
من زغفلت صد گنه را كرده سازتو عوض صد گونه رحمت داده باز
عفو كن دون همّتيهاى مرامحو كن بى حرمتيهاى مرا
مبتلاى خويش و حيران توامگر بد و گر نيك ، هم زان توام
گر تو خوانى نا كسى خويشم دمىهيچكس در گرد من نَرْسَد همى
من كه باشم تا كسى باشم تو رااين بسم گر نا كسى باشم تو را
كى توانم گفت هندوى توامهندوى خاك سگ كوى توام
اى ز فضلت نا شده نوميد كسحلقه داغ توام جاويد بس
هر كه را خوش نيست دل در درد توخوش مبادش ز آنكه نَبْوَد مرد تو
ذرّه اى دردت ده اى درمان منز آنكه بى دردت بميرد جان من
كفر كافر را و دين دين دار راذرّه اى دردت دل عطار را
يا رب آگاهى ز زاريهاى منحاضرى در ماتم شبهاى من
ماتمم از حد بشد سورى فرستدر ميان ظلمتم نورى فرست
لذّت نور مسلمانيم دهنيستى از نفس ظلمانيم ده
ذرّه ام گم گشته اندر سايه اىنيست از هستى مرا سرمايه اى
سائلم ز ان حضرت چون آفتاببو كه ز ان تابم رسد يك رشته تاب 2
ومن جملة ما قال في ذلك الكتاب في نعت سيّد المرسلين صلى الله عليه و آله :

وصف او در گفت چون آيد مراچون عرق از شرم خون آيد مرا
او فصيح عالم ومن لال اوچون توانم داد شرح حال او
وصف او كى در حد چونِ من كس استواصف او خالق عالم بس است 3
ومن جملة ما قال في مدح أبي بكر وعمر :

خواجه اوّل كه اوّل يار اوست«ثانى اثنينْ إذ هما في الغار» اوست
چون دو عالم را به يك دم در كشيدلب ببست از سنگ و خوش دم در كشيد
سر فرو بردى همه شب تا به روزنيمه شب موئى بر آوردى ز سوز
موى او تا چين برفتى مشكبارمشك كردى خون آهوى تتار
زين سبب گفت آفتاب شرع و دينعلم از ينجا جست بايد تا به چين
چون عمر موئى بديد از قدر اوگفت كاش آن مويمى بر صدر او
چون تو كردى «ثانى اثنين» را قبول«ثانى اثنين» او بود بعد رسول
ميل در صدّيق اگر جايز بدىخود «اقيلونى» كجا هرگز بدى
مال دختر كرد جان بر سر نثارظلم نكند اين چنين كس شرم دار
پاك از قشر روايت بود اوز ان كه در مغز درايت بود او
آنكه كار او جز به حق يك دم نكردتا به زانوبند اشتر كم نكرد
او چو چندينى در آويزد به كارحق ز حق ور كى برد اين ظن مدار
آنكه بر منبر ادب دارد نگاهخويش را ننشاند او بر جايگاه
چون به بيند اين همه از پيش و پسنا حق او را چون تواند گفت كس
دايما صدّيق مرد راه بودفارغ از كل ، لازم درگاه بود
باز فاروقى كه عدلش بود كارگه ميزد خشت و گه مى كند خار
بر عمر گر ميل بودى ذرّه اىكى پسر كشتى به زخم درّه اى
با دَرْمَنَه بار چون آراستىمى شدى در شهر و دُر مى خواستى
بود هر روزى دُرِ جنس و هوسهفت لقمه نان طعام آورد بس
سركه بودى با نمك در خوان اونه ز بيت المال بودى نان او
ريگ بودى گر بخفتى بسترشدرّه بودى بالش زير سرش
برگرفتى همچو سقّا مشك آبپيره زن را آب دادى وقت خواب
شب به رفتى دل ز خود برداشتىجمله شب پاس لشگر داشتى
با حذيفه گفتى اى صاحب نظرهيچ مى بينى نفاقى از عمر
كو كسى كو عيب من بر روى منتحفه آرد ، ميل نكند سوى من
گر خلافت بر خطا مى داشت اودلق هفده من چرا مى داشت او
چون نه جامه دست دادش نه گليمبر مرقّع دوخت ده باره اديم
آنكه ز ينسان شاهى خيلى كندنيست ممكن كو بكس ميلى كند
چون عمر پيش اويس آمد بجوشگفت افكندم خلافت را ز دوش
گر خلافت را خريدارى بودمى فروشم گر به دينارى بود
چون اويس اين حرف بشنيد از عمرگفت تو بگذار و فارغ در گذر
تو بيفكن هر كه مى خواهد ز راهباز بر گيرد شود تا پيشگاه
چون خلافت خواست افكندن اميرآن زمان برخواست از ياران نفير
جمله گفتندش مكن اى پيشواخلق را سرگشته از بهر خدا
عهده اى در گردنت صدّيق كردآن نه بر عميان ، كه بر تحقيق كرد
گر همى پيچى سر از فرمان اوآن زمان از تو برنجد جان او
چون شنيد اين حجت محكم عمركار از ين حجّت برو شد سختتر
چند گوئى مرتضى مظلوم بوددر خلافت راندن او محروم بود
چون على شير حق است و تاج سرظلم نتوان كرد بر شير اى پسر 4
أقول : من نظر في هذه الاستدلالات بعين الاعتبار ، لم يشكّ أنّه من باب المجاملة مع الحمّاق المتعصّبين الذين ليس «دلق هفده من» من الدلائل القاطعة على صحّة خلافة عمر في نظرهم ، ومن الحجج التي لا تبقي للخصوم مجال الكلام بوجه .
ومن النعوت الكماليّة عندهم لأبي بكر أنّه «دو عالم را به يك دم در كشيد» والذين تأويل قول النبيّ صلى الله عليه و آله : «اطلبوا العلم ولو بالصّين» أن يناح أبي بكر على نفسه في جوف الليل بل نياحه بلغ إلى صين ، فصارت المسافة مملوّة علما ، فلذلك قال عليه السلام : «علم از اين جا جست بايد تا به چين» . فهل هذا إلّا هزؤ وسخريّة كان اللّه يستهزء بهم بلسان هذا الرجل ، ويمدّهم في طغيانهم يعمهون .
ولقد أجاد العارف الرومي فيما أفاد :

گوش خر بفروش و ديگر گوش خركاين سخن را در نيابد گوش خر 5
وممّا قال في مدح عثمان :

آنكه غرق نور عرفان آمدستصدر دين عثمان عفّان آمدست
كار ذى القربى به جان پرداختهجان خود در كار ايشان باخته
سر بريدندش كه تا بنشسته بوداز چه پيوسته رحم پيوسته بود 6
وممّا قال في مدح أمير المؤمنين عليه السلام :

خواجه ما پيشواى راستينكوه حلم وباب علم و قطب دين
ساقى كوثر ، امام رهنماابن عمّ مصطفى ، شير خدا
مرتضى و مجتبى زوج بتولخواجه معصوم وداماد رسول
در بيابان رهنمونى آمدهصاحب سرّ «سلوني» آمده
مقتداى دين باستحقاق اوستمفتى امّت على الاطلاق اوست 7
فليتأمّل العاقل الفطن قولَه : «پيشواى راستين» وقوله : «خواجه معصوم» وقوله : «مقتداى دين باستحقاق اوست» .
ونِعْمَ من قال (شعر) :

مرد بايد كه بو تواند بردورنه عالم پر از نسيم سبا است
كلام السنائيّ في كتاب الحديقة في تقديس اللّه تبارك وتعالى :

برتر از حسّ و وهم و عقل و قياسجز خدا نيست كس خداى شناس
پاك از آنها كه جاهلان گفتندپاكتر ز آنچه عاقلان گفتند
وهم و خاطر نو آفريده اوستآدم و عقل نو رسيده اوست
ذات او برتر است از چونىزشت و نيكو درون و بيرونى
عجز ما حجّت تمامى اوقدرتش نايب اسامى او
تو درين گفت من مدار شكىباز كن ديده بر كماريكى
دان كه اثبات هست او نيستهمچو اثبات ما در اعمى است
داند اعمى كه مادرى داردليك چونى به وهم در نآرد
چون برون از كجا و كى بود اوگوشه خاطر تو كى بود او
آنچه پيش تو بيش از آن ره نيستغايت فهم توست ، اللّه نيست
گر نگوئى ز دين تهى باشىور بگوئى مشتهى باشى
ذات او نزد عارف عالمبرتر از أين و كيف و ز هل ولم
وهمها قاصر است از اوصافشفهمها هرزه مى زند لافش
هست در وصف او به وقت دليلنطق تشبيه و خامشى تعطيل
ذات او را ببرده راه ادراكعقل را جان و دل در آنجا چاك
عقل بى كحل آشنائى اوبى خبر بود از خدائى او
گرنه ايزد و را نمودى راهاز خدا او كجا شدى آگاه
عقل را خود بخود چو راه نمودپس به شايستگى و را بستود
اوّلِ آفريده ها عقل استبرتر از برگزيدها عقل است
عقل مانند ماست سرگرداندر ره كنه او چو ما حيران
عقل رهبر و ليك تا در اوفضل او مر تو را برد بر او
دل عقل از جلال او خيرهجان عقل از كمال او تيره
به خودش كس شناخت نتوانستذات او هم بدو توان دانست
چه كنى وهم را به بخشش حثچون كند از قدم حديث حدث
جز به حسّ ركيك و وهم خبيثنكند در قدم حديث حديث
عقل كآنجا رسيد سر بنهدمرغ كآنجا پريد پر بنهد
احدست و شمار ازو معزولصمدست و نياز از و مخزول
آن احد نه كه عقل داند و فهموآن صمد نه كس حس شناسد و وهم
تا تو را در درون شمار و شكيستچه يكى خوان چه دو كه هر دو يكى است
كس نگفته صفات مبدع هوچند و چون و چرا چه و كى و كو
يد او قدرتست و وجه بقاشخواستن حكمت و نزول عطاش
قدمينش جلال قدر و خطراصبعينش نفاذ حكم و قدر
با وجودش ازل پرير آمدبكه آمد وليك دير آمد
به ازل بسته كى بود عملشيك غلاميست خانه زاد ازلش
دهر نه قالبِ قديمىِ اوطبع نه باعث كريمى او
با مكان آفرين مكان چه كندآسمان گر در آسمان چه كند
«كن» دو حرفست بى نوا هر دوهو دو حرفست بى هوا هر دو
كاف و نون نيست جز نبشته ماچيست «كن» سرعت نفوذ قضا
نه ز عجزست ديرى و زوديشنه به طبع است خشم و خوشنوديش
خواهى امّيد گير و خواهى بيمهيچ بر هرزه نافريد حكيم
عالِم است او بهر چه كرد كندتو ندانى از آنت درد كند
به ز تسليم نيست در علمشتو چه دانى حكيمى و حلمش
در جهان آنچه رفت و آنچ [او] آيدو آنچه هست آنچنان همى بايد
تو فضول از ميانه بيرون بَرگوش خر در خور است با سر خر
همه را از طريق حكمت و دادهر چه بايست بيش از آن هم داد
نوش دان هر چه زهر او باشدلطف دان هر چه قهر او باشد
زشت و زيبا به نزد اهل خردجمله نيكست و زونيايد بد
تو به حكم خداى راضى شوورنه بخروش و پيش قاضى شو
تا تو را از قضاش برهاندابله آن كس كه اين چنين داند 8
ثمّ مدح الخلفاء الثلاثة ، ثمّ قال :

اى سنائى به قوّت ايمانمدح حيدر بگو پس از عثمان
با مديحش مدايح مطلقزهق الباطلست و جاء الحق
نايب مصطفى به روز غديركرده در شرع و دين مرور امير
روح را در قعود عود او كرددر ميان سجود جود او كرد
جانب هر كه با على نه نكوستهر كه گو باش من ندارم دوست 9
وقال في خاتمة الحديقة مخاطبا لشيخ الإسلام برهان الدين :

اى تو بر شرع مصطفى سالاربر طريق برادران كوكار
دين حق را بحق توئى برهانمر مرا زين عقيلها برهان
تو به بغداد شاد و من ناشادخود نگوئى و را رسم فرياد
سال ومه ترسناك واندهگينمانده محبوس تربت غزنين
گرچه بسيار ديده اى تاليفهيچ ديدى بدين صفت تصنيف
اين كتابى كه گفته ام درپندچون رخ حور دلبر و دلبند
انس دل هاى عارفان بسخنتازه و با مزه نه بى سر و بُن
عاقلان را غذاى جان باشدعارفان را به از روان باشد
گرچه هستم اسير هر نا اهلچشم دارم كه كار گردد سهل
من چگويم تو خود نكو دانىكه نكردم خجل چو برخوانى
شادمان مصطفى و يارانشآنكه هستند دوستدارانش
چار يار گزيده اهل ثنابر تن و جانشان ز بنده دعا
مرتضى و بتول و دو پسرشآنكه سوگند من بود به سرش
مر مرا مدح مصطفى است غذاجان من بنده جانش به فدا
آل او را به جان خريدارموز بدى خواه آل بيزارم
تو كه بر دين و شرع برهانىبه سر تو كه جمله بر خوانى
دوستدار رسول و آل ويمز آنكه پيوسته در نوال ويم
كربدست اين عقيده ومذهبهم برين بد بداريم يا رب
من ز بهر خود اين گزيدستمكاندرين ره نجات ديدستم
تو چه گويى ، بيا و فتوا كننيست در فتوِيت مجال سخن
گفتم اين و برت فرستادمدر گنج علوم بگشادم
گر تو را اين سخن پسندآيدجان من ايمن از گزند آيد
ور پسند تو نايد اين گفتارخود نديدى به جمله باد انكار
منتظر مانده ام درين اندوهوز غم روزگار بر دل كوه
اين سخن را مطالعت فرماىنيك ديدار و خوب باز نماى
جاهلان جمله ناپسند كنندوز سر جهل ريشخند كنند
آنكه باشد سخن شناس و حكيمهمچو قرآن ورا نهد تعظيم
خالق غيب دان گواه منستكين همه شاه راه ، راه منست
گر كند طعن اندرين نادانكو بگو نيست بهتر از قرآن
ندهم بيش ازين تو را تصديععرض كن بر همه شريف و وضيع
بس كنم قصّه و دعا گويممر تو را در دعا رضا جويم
خواهم از كردگار خود شب و روزكه شوى بر مرادها فيروز 10
أقول : لينظر اُولوا الأبصار بعين الاعتبار في هذه الأبيات هل هي إلّا كلام من كان في أهل بلده متّهما بالتشيّع قد ناله منهم أذايا اللسان ، وخاف أن يسعى به السعاة إلى السلطان والولاة ، فصنّف هذا الكتاب وأدرج فيه مدائح الخلفاء ، وأرسله إلى قاضي القضاة ، وكلّفه أن يريه الشريف والوضيع لينظروا هل فيه سوى مدح الخلفاء الأربعة وحسن الظنّ بهم شيء يوجب المؤاخذة ؟ ثمّ أقسم أنّ ما في الكتاب اعتقاده لا أنّه ذكره على سبيل التقيّة ، فهل يفعل ذلك إلّا من خاف منهم ؟ وهل يخاف من كان سريرته وعلانيته معهم؟ تفطّنوا أيُّها الإخوان ذوو الحدس الصائب بحقيقة ما هو عليه من تملّقه لقاضي القضاة وتودّده إليه ، وقوله له :

گر تو را اين سخن پسند آيدجان من ايمن از گزند آيد 11
واعملوا الحزم كلّ الإعمال في القطيعة عن ذلك الرجل والوقيعة فيه ، إذن يقول بلسان الحال : إنّي اُوذيت قبل شوكة أهل الحقّ وبعد شوكتهم ، كما قال قوم موسى عليه السلام «قَالُوا أُوذِينَا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَأْتِيَنَا وَمِنْ بَعْدِ مَا جِئْتَنَا» 12 .
ولعمري قد بالغت في النصح مع علمي بأنّ كثيرا من الناس لا يحبّون الناصحين .
كلام المولوي في المثنوي :

يا خفيّ الذات محسوس العطاءأنت كالماء ونحن كالرحى
تو بهارى و ما چو باغ سبز و خوشاو نهان و آشكارا بخششش
تو چو جانى ، ما مثال دست وپاقبض و بسط دست از جان شد روا
تو چو عقلى ، ما مثال اين زباناين زبان از عقل دارد اين بيان
تو مثال شادى وما خنده ايمكه نتيجه شادى وفرخنده ايم
اى برون از وهم و قال و قيل منخاك بر فرق من وتمثيل من 13
رحم فرما بر قصور فهمهااى وراء عقلها و وهمها 14
تو نه اين باشى نه آن در ذات خويشاى تو بيش از وهمها و ز بيش بيش 15
از پى ادراك تو هر جا كه هستحيرت اندر حيرت اندر حيرتست
اى خدا ، زارى ز ما ، رحمت ز تورحمتت با زارى ما كرده خو
اين دعا هم بخشش و تعليم توستورنه در گلشن گلستان از چه رست 16
ديده اى بخشاى تا بينا شومدانشى آموز تا دانا شوم
كى شناسم من تو را الّا به توكى شناسد وصف هو را غير هو
اين طلب از ما هم از ايجاد توسترستن از بيداد هم از داد توست 17
اين دعا تو امر كردى ز ابتداورنه خاكى را چه زهره اين بدى 18
قطره دانش كه بخشندى زپيشمتصل گردان به درياهاى خويش 19
اى دعا ناگفته از تو مستجابداده دل را هر دمى صد فتح باب 20
وقال في بيان حديث «من كنت مولاه فعليٌّ مولاه ، اللهمَّ والِ من والاه وعادِ من عاداه» (بيت) :

زين سبب پيغمبر با اجتهادنام خود و آن على مولا نهاد
گفت هر كاو را منم مولا و دوستابن عمّ من على مولاى اوست
كيست مولا آنكه آزادت كندبند رقّيّت ز پايت بر كند
اى گروه مؤمنان شادى كنيدهمچو سر و و سوسن آزادى كنيد 21

1.الكافي ، ج ۲ ، ص ۲۱۹ ، باب التقيّة ، ح ۱۳ ؛ الفقيه ، ج ۳ ، ص ۳۶۳ ، ح ۴۲۸۷ ؛ وسائل الشيعة ، ج ۱۶ ، ص ۲۱۴ ، ح ۲۱۳۹۲ .

2.منطق الطير، ص ۱۴، ش ۲۵۸.

3.المصدر، ص ۲۰، ش ۲۷۲ ـ ۲۷۴.

4.منطق الطير، ص ۲۳ ـ ۳۰، ش ۴۲۶ ـ ۵۴۴.

5.مثنوي معنوي ، دفتر اول ، ص ۵۱ ، ش ۱۰۲۹ .

6.منطق الطير، ص ۲۵، ش ۴۵۳ ـ ۴۵۷ و ۴۵۸.

7.المصدر، ص ۲۶، ش ۴۶۵ ـ ۴۶۹.

8.حديقة الحقيقة، ص ۶۱ ـ ۸۶ .

9.حديقة الحقيقة، ص ۲۴۴ و ۲۴۷ و ۲۶۱ .

10.حديقة الحقيقة، ص ۷۴۶ ـ ۷۴۷ .

11.المصدر، ص ۷۴۶.

12.الأعراف (۷) : ۱۲۹ .

13.مثنوى معنوى ، دفتر پنجم ، ص ۹۱۵ ، ش ۳۳۱۰ ـ ۳۳۱۴ .

14.مثنوى معنوى ، دفتر ششم ، ص ۱۰۱۱ ، ش ۱۰۱۲ .

15.مثنوى معنوى ، دفتر دوم ، ص ۱۹۱ ، ش ۵۵ .

16.مثنوى معنوى ، دفتر دوم ، ص ۲۹۳ ، ش ۲۴۴۹ .

17.مثنوى معنوى ، دفتر اول ، ص ۶۳ ، ش ۱۳۳۸ .

18.مثنوى معنوى ، دفتر ششم ، ص ۱۰۶۴ ، ش ۲۳۱۸ .

19.مثنوى معنوى ، دفتر اول ، ص ۸۹ ، ش ۱۸۸۳ .

20.مثنوى معنوى ، دفتر پنجم ، ص ۷۷۱ ، ش ۳۰۹ .

21.مثنوى معنوى ، دفتر ششم ، ص ۱۱۶۱ ، ش ۴۵۳۷ ـ ۴۵۴۱ .

  • نام منبع :
    الذّريعة الي حافظ الشّريعة ج2
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : الدرایتی، محمد حسین
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    الاولی
تعداد بازدید : 106475
صفحه از 688
پرینت  ارسال به