>

51
نسيم حديث

مفهوم شادى

به راستى ، چه كسى را شاد مى دانيد؟ آيا شادى ، يعنى دست افشانى و پايكوبى و دست انداختن ديگران و شوخى و مزه پرانى؟ يا شادى به معناى نشاط و سرزندگى است و آمادگى براى تلاش و پيشرفت؟
بسيارى را ديده ايد كه بر روى سن تئاتر و پرده سينما و صحنه زندگى ، شاد و خوش و سرحال مى نمايند و چون به ژرفاى روحشان بروى ، با خود نيز مشكل دارند و فقط با لبان خويش مى خندند و از درون ، نشاط ندارند. اشتباه نشود! من منكر لبخند و چهره گشاده و روى باز و خوش نيستم ، بلكه اينها را تنها يكى از نمودها و نشانه هاى شادى مى دانم كه به گونه هميشگى و ضرورى هم ، نشان دهنده شادى نيستند. شادى واقعى ، درون را فراخ مى دارد و سپس طليعه آن بر لبْ پديدار مى شود. شادى درونى ، انرژى هاى متراكم در لايه هاى زيرين روح را بيرون مى كشد و آنها را به شكل انرژى جنبشى و در حركت و خروش و تلاش و كوشش ، آزاد مى كند. به فرموده امير مؤمنان :
سُرور، روح را گشاده مى دارد و نشاط را از درون به سطح مى آورد و غم، عكس اين كار را مى كند. ۱
انسان شاد ، بر واقعيت هاى تلخ زندگى چشم نمى بندد و آنها را انكار نمى كند و به هنگام رويارويى با سختى ها و مشكلات ، به بى خيالى فرو نمى رود. او خواستار فرار و بى خبرى و پناه بردن به وسايلى براى لحظه اى فراموشى نيست ، بلكه او اين سختى ها را فرصت ارائه قابليت مى بيند و مشكلات را نيروى مقاوم ، تا طبق اصل فيزيك ، بتواند كار ايجاد كند . اصطكاك را به خاطر آوريد. بسيارى از آن ناراحت اند ، اما تا نباشد ، راه رفتن و دويدن و حركت ماشين ، تحقق نمى پذيرد و دليل آن هم ، درماندن همه ، روى يخ و برف است.
انسان مورد نظر اسلام ، انسان نشاط و حركت و خسته نشدن است و از دل سياهى غم ، ستاره لبخند را برون آوردن. ۲ انسان شاد ، خوش خيال نيست ، اما خوش گمان است. او

1.غرر الحكم و درر الكلم ، ح ۲۰۲۳ و ۲۰۲۴ .

2.حافظ مى سرايد : با دل خونين ، لب خندان بياور همچو جامنى گرت زخمى رسد چون چنگ آيى در خروش


نسيم حديث
50

بر لنگه سمت چپش مى شد چنين حكمى كرد) ، پديدار شد. رضا چند ضربه آرام به در كوفت و دوباره آن را تكرار كرد ، كه ناگهان صدايى هولناك مرا از خواب غفلت بيرون آورد : «كبرا خانم ، دوباره شازده پسرت آمده ، زودتر در را باز كن». و رضا سرش را به سوى من چرخاند و با لبخند گفت: «زن صاحب خانه مان است؛ زن بدى نيست ، مادرم نمى تواند تند بيايد» و من با خود گفتم: «چرا؟ مگر چه مشكلى دارد؟» ، كه ديدم در باز شد و زنى ميانْ سال با عصاى چوبى به زير بغل ، به ما تعارف كرد. داخل حياط شديم و از پله ها به زيرزمين نمور نيمه تاريكى رفتيم كه گوشه اش كتاب خانه شاگرد ممتاز مدرسه مان ، رضا و شادترين رفيق من بود.
هنوز درست ننشسته بودم كه رضا به سمت ديگر زيرزمين رفت و با كودكى بر بستر آرميده ، گرم صحبت و شوخى شد. خوب نگريستم ، خيلى شبيه رضا بود. حدس زدم كه برادر كوچكش باشد. به رضا گفتم: «چرا هيچ وقت به من نگفته بودى برادر دارى و چرا او را با خود بيرون نمى آورى؟». رضا بغض خود را خورد و پاسخ داد: «او فلج است!» و بعد دوباره بى آن كه دنباله حرفش را ادامه دهد و يا گله و شكايتى كند ، به شوخى و خوشمزگى با برادرش ادامه داد و من همچنان مبهوت و شگفت زده به خانه آنها مى نگريستم. يك چراغ والر ، هم گرمابخش زيرزمين بود و هم چراغ خوراك پزى خانواده و يك تلويزيون كوچك سياه و سفيد در نزديكى آن ، با چند ظرف و يك يخدان و چمدان و كمى خِرت و پِرت كه گويى همين ديروز از سمسارى محلّه خريده باشند ، اما با تمام شگفتى ، همه چيز ، تميز بود و هيچ كدام ، رنگ غم نداشت.
بُهت من از سكوت چندين ساله رضا و شادى هميشگى او در كلاس بود. ما ، همكلاسان او ، مى پنداشتيم رضا ، كم و كسرى ندارد ، حداقل مادر و خانواده سالم و بى عيب و نقصى دارد كه همه كار مى كنند تا او درس بخواند و نمى دانستيم كه اين نيم وجبى ، اين همه قدرت روحى دارد كه غم هاى زندگى را فرو مى خورد و فرياد شادى سر مى دهد.

  • نام منبع :
    نسيم حديث
تعداد بازدید : 64768
صفحه از 369
پرینت  ارسال به