119
جوان، شادي و رضايت از زندگي

مى‌گفت: «بگو خيلى نامرديد!». يکى ديگر مى‌گفت: «برادر! بگو ما الآن مى‌توانيم همين جا حساب شما را برسيم؛ امّا اين کار را نمى‌کنيم». ديگرى مى‌گفت: «بگو هر چى تير داشتيد، انداختيد و بعد هم: أنا دَخيل! حالا هم مى‌رويد کمپ و براى خودتان مى‌خوريد و مى‌خوابيد و گُنده مى شَويد و مى‌گوييد: قربان اسلام بروم با اين پاسدارهايش!».
در اين ميان، يکى از برادران بسيجى ـ که زبانش کمى مى‌گرفت ـ ، بلند شد و گفت: «برادر! به ايـ... اينا بگو: پس شُـ شما کى مى‌خوايْد آدم بـ...بـ... شيد؟ پينوکيو ۱ آ... آدم شد!».
همه زدند زير خنده و عراقى‌ها به هم نگاه مى‌کردند و طبعاً نمى‌فهميدند قضيه چيست. سخنران ـ که پسرِ جاافتاده‌اى بود ـ ، لبخندى زد و گفت: «ولش کن. خوبيّت نداره. نمى‌گم بِهِشون».

1.. پينوکيو، قهرمان چوبى سريالى کارتونى و کودکانه است که در نهايت، پس از يک دوره نافرمانى، به کارهاى خوب، روى مي‌آوَرد و فرشته مهربان، او را به انسانى واقعى تبديل مي‌کند.


جوان، شادي و رضايت از زندگي
118

گفت: «از درويشان، چه زايد؟ پسرى يا دخترى». محمود گفت: «مگر از بزرگان، چه زايد؟». گفت: «اى سلطان! چيزى زايد بى هنجارگوى و خانه برانداز!». فخرالدين علىِ صفى در لطائف الطوائف مى‌نويسد:
طبيبى را ديدند که هر گاه به گورستان رسيدى، ردا بر سر کشيدى. از سبب آن پرسيدند. گفت: «از مردگان اين گورستان، شرم دارم؛ زيرا بر هرکه مى‌گذرم، شربت من خورده است و در هرکه مى‌نگرم، از شربت من مرده است!».
در گلستان سعدى مى‌خوانيم:
توانگرزاده‌اى بر سرِ گورِ پدر، با درويشْ‌بچه‌اى مى‌گفت: «تُربت پدر من، فرش مَرمرين است و کتيبه‌اى رنگين دارد و خشت‌هاى
زرّين بر آن نهاده‌ام. گور پدر تو چه دارد؟ دو خشتْ فراهم آورده و دو مشت خاک بر آن پاشيده‌ايد!». پسر درويش گفت: «تا پدر تو زير آن سنگ‌هاى گران برخود بجُنبد، پدر من به بهشت رسيده باشد!». در کتاب زندگى و افکار برنارد شاو (نوشته مهرداد مهرين) آمده است:
نويسنده جوان و پرشورى به شاو گفت: «آقاى شاو عزيز! من خيلى تأسّف مى‌خورم وقتى مى‌بينم نويسنده بزرگى مثل شما، براى پول مى‌نويسد. من يکى، جز براى شخصيت و اعتبارم نمى‌نويسم». شاو با لحنى جدّى پاسخ داد: «بله دوست من! همه ما به خاطر چيزهايى که نداريم مى‌نويسيم!».
از دفتر «شوخ‌طبعى‌ها» در مجموعه فرهنگ جبهه (به کوشش: سيّد مهدى فهيمى) نيز اين قطعه را براى شما برگزيده‌ام:
اُسراى عراقى را از خط آورده بودند عقب. يکى از برادران عرب‌زبانِ خوزستانى داشت به عربى براى آنها سخنرانى مى‌کرد. بچّه‌ها هم تک و توک، از روى ناراحتى، عباراتى را به فارسى مى‌گفتند تا او به عربى برگرداند. مثلاً يکى

  • نام منبع :
    جوان، شادي و رضايت از زندگي
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
تعداد بازدید : 192230
صفحه از 192
پرینت  ارسال به