مىگفت: «بگو خيلى نامرديد!». يکى ديگر مىگفت: «برادر! بگو ما الآن مىتوانيم همين جا حساب شما را برسيم؛ امّا اين کار را نمىکنيم». ديگرى مىگفت: «بگو هر چى تير داشتيد، انداختيد و بعد هم: أنا دَخيل! حالا هم مىرويد کمپ و براى خودتان مىخوريد و مىخوابيد و گُنده مى شَويد و مىگوييد: قربان اسلام بروم با اين پاسدارهايش!».
در اين ميان، يکى از برادران بسيجى ـ که زبانش کمى مىگرفت ـ ، بلند شد و گفت: «برادر! به ايـ... اينا بگو: پس شُـ شما کى مىخوايْد آدم بـ...بـ... شيد؟ پينوکيو ۱ آ... آدم شد!».
همه زدند زير خنده و عراقىها به هم نگاه مىکردند و طبعاً نمىفهميدند قضيه چيست. سخنران ـ که پسرِ جاافتادهاى بود ـ ، لبخندى زد و گفت: «ولش کن. خوبيّت نداره. نمىگم بِهِشون».