حديث شادي
عبد الهادي مسعودي
خانه شادى
يک ساعتى مىشد که رضا مرا با خود مىکشيد. او مانند هميشه، چالاک و سرحال مىرفت و گاه به نفسنفسزدن من مىخنديد. از اين کوچه به آن کوچه و گاه به پس کوچه. ابتدا تصوّر مىکردم که دوباره از همان شوخىهاى هميشگىاش را اجرا مىکند و سر به سرم مىگذارد تا کمى به من روحيه دهد وگرنه با او نمىرفتم و دورِ ديدن خانه و خانواده او را يک خط قرمز پُررنگ مىکشيدم. من که باورم نمىشد او هر روز، اين همه راه را تا هنرستان پياده مىآيد و باز مىگردد!
نزديکىهاى غروب، اين مسير يک ساعته را تمام کرديم و از دور، شکل و شمايل يک درِ کوتاه آبىرنگ (که البته فقط از بقاياى رنگ بر لنگه سمت چپش مىشد چنين حکمى کرد)، پديدار شد. رضا چند ضربه آرام به در کوفت و دوباره آن را تکرار کرد که ناگهان صدايى هولناک، مرا از خواب غفلت بيرون کرد: «کبرا