ذوالاوتاد مى خواندند: حزبيل بن نوخابيل، خزينه دار فرعون، مردى مؤمن بود و ايمان خود را صد سال پنهان داشت. وى همان كسى است كه خداى تعالى درباره او مى گويد: «وَ قالَ رَجُلٌ مُو?مِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ»۱ . همسر حزبيل آرايشگر دختر فرعون بود و زنى مؤمن. يك روز موهاى دختر فرعون را شانه مى كرد؛ شانه از دست وى بر زمين افتاد. گفت: آن كس كه به خدا كفر ورزد، كور باد . دختر فرعون پرسيد: آيا خدايى جز پدر من دارى؟ گفت: آرى، خداى من و خداى پدرت و خداى آسمان ها و زمين ها و آفريدگار جهان و جهانيان يكى است؛ خدايى بى همتا و بى شريك . دختر رفت و پدر خود را آگاه كرد. فرعون او را نزد خود طلبيد و گفت: چه گفتى؟ زن آنچه گفته بود، بازگفت. فرعون گفت: از دين خود بازگرد و به اين خدايى كه مى گويى كافر شو، اگر جز اين باشد تو را عذابى كنم كه جهانيان از آن سخن گويند . گفت: من به خداى خود كفر نورزم، تو هرچه مى خواهى بكن . فرعون امر كرد تا او را به چهار ميخ بر زمين دوختند و مار و كژدم بر روى او گماشتند. بازنگشت، دو كودكى كه داشت آوردند و گفتند: اگر از دين خود بازنگردى، كودكان تو را در مقابل ديدگانت مى كشيم و آن گاه تو را خواهيم كشت . گفت: هرچه مى خواهى بكن كه من از دين خود بازنمى گردم . كودكان او را آوردند و كودك بزرگ تر را كشتند. كودك كوچك طفل شيرخواره بود. او را آوردند تا در آغوش مادر به كام مرگ افكنند. آواز