103
داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)

او را حاضر كرد، و پرسيد: چه گويى درباره آنچه اين مرد مى گويد؟ گفت: من از آنچه او مى گويد خبر ندارم و گواهى نداد. فرعون امر كرد آن غماز را به دار آويختند، آن گاه به آنكه خبر نداد نعمت بخشيد و بنواخت و رهايش كرد.
آسيه زن فرعون دختر مزاحم بود و زنى مؤمن. وى ساليانى دراز ايمان خود پنهان داشت. هنگامى كه چنين حالى را مشاهده كرد، زبان به ملامت فرعون گشود و گفت: زنى بى گناه را كه سال ها بر ما حق خدمت داشت، كُشتى . فرعون گفت: همانا تو نيز همچون او ديوانه شده اى. گفت: من ديوانه نشده ام، ليكن خداى تو و خداى من و خداى جهانيان آن است كه آسمان و زمين و كوه و دريا را آفريد. فرعون خشمگين شد، آسيه را از خود راند و كسى فرستاد و پدر و مادر او را حاضر كرد و گفت: همان ديوانگى كه آرايش دهنده ما را گرفته بود او را نيز گرفته است . پدر و مادر آسيه نزد او رفتند و از او پرسيدند: تو را چه رسيده است؟ گفت: خير و سلامت و جز اينكه از ظلم و كفر فرعون آزرده ام و بيش از اين طاقت و توان ديدن آن ستم را ندارم . گفتند: چنين نكن كه همسر تو خداى آسمان و زمين است . گفت: اگر چنين است كه شما مى گوييد، بگوييد تا براى من تاجى سازد و آفتاب را بر سر آن نهد و ماه را بر انتهاى آن و ستارگان را بر گرداگرد آن آويزد . گفتند: او نمى تواند چنين كند . گفت: خداوند و آفريدگار اين چيزها آن كسى است كه بر اين كار قادر باشد و بر اين چيزها غالب . فرعون دستور داد كه او را نيز چهارميخ كردند. آن هنگام كه آسيه در


داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
102

برآورد: اى مادر بر دين خود محكم باش و از آن بازنگرد. بر اين بلا صبر كن كه به زودى به رحمت خدا مى رسيم و اين بلا به پايان رسد و رحمت خدا به پايان نرسد . فرعون فرمان داد كودك را بكشند. اين كودك يكى از آن چهار كودكى بود كه زودهنگام به سخن آمدند. زن را كشتند، آن گاه فرعون كسى را فرستاد كه حزبيل را آورد. حزبيل گريخت و در كوه پنهان شد. فرعون چند كس را براى جستن او فرستاد. هر گروهى به راهى رفتند. دو مرد او را يافتند، در حالى كه بر خداى تعالى سجده كرده بود. بر پايه روايتى سه صف از حيوانات در پشت سر او تسبيح مى كردند. بر پايه روايتى ديگر: «گرد او صف كشيده بودند و او خداى را تسبيح مى كرد». چون چنين ديدند، بازگشتند تا فرعون را آگاه كنند. حزبيل آنان را ديد و دريافت از احوال وى آگاه گشتند، گفت: خدايا، مى دانى كه صد سال است من ايمان خود را پنهان داشته ام. از اين دو مرد، هر كدام حال مرا پوشيده دارد و به فرعون خبر ندهد، او را توفيق ده، به دين خود راه نما و مرادهاى دنيايش برآور، و آن كس كه حال من را به فرعون آشكار كند، زود هلاكش كن و او را به دوزخ افكن.
دو گماشته فرعون در راه مى رفتند. يكى از آنان در حال حزبيل انديشه مى كرد، در اينكه جانوران كوه چگونه از حزبيل محافظت و مراقبت مى كردند. انديشه اش براى او لطف و توفيق خدا را در پى داشت. در دل به خدا ايمان آورد. ديگرى از آنچه ديده بود فرعون را آگاه كرد. فرعون پرسيد: گواه تو بر آنچه مى گويى كيست؟ گفت: فلانى .

  • نام منبع :
    داستان پيامبران (حضرت موسي و نوح)
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 127475
صفحه از 148
پرینت  ارسال به